شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، دستاران، درستاران، میلاویه، فغیاز، برمغاز مژده، نوید بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، داد و دهش، عطیّه، عتق، بذل، فغیاز، اعطا، دهشت، داشن، جود، برمغاز، احسان، جدوا، داشات، صفد، سماحت، داشاد، منحت
شاگِردانِه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، دستاران، درستاران، میلاویه، فَغیاز، بَرمَغاز مژده، نوید بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، داد و دَهِش، عَطیِّه، عِتق، بَذل، فَغیاز، اِعطا، دَهِشت، داشَن، جود، بَرمَغاز، اِحسان، جَدوا، داشات، صَفَد، سَماحَت، داشاد، مِنحَت
شاگردانه را گویند و آن زری باشد اندک که بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان). زری که استاد به شاگرد در عوض کار دهد شاگردانه نیز گویند، مرادف فغیاز. (رشیدی) (از جهانگیری). شاگردانه یعنی پول اندکی که علاوه بر اجرت استاد بشاگرد دهند. (ناظم الاطباء). شاگردانه. (سروری). عطا و شاگردانه باشد. (لغت فرس اسدی). نودارانی و شاگردانه باشد و آن چیزی نقد باشد که بعد از اجرت استاد بشاگرد دهند و آن بمنزلۀ بهای شیرینی آن جامۀ نو است که صاحبش پوشد. (آنندراج) (انجمن آرا). شاگردانه یعنی پولی که مشتری بعد از خریدن مال بشاگرددکان دهد یا پولی که استاد و صاحب دکان بعد از فروختن مال به شاگرد خود دهد. (فرهنگ نظام) : چو عقب بخشدی گزیت ببخش هم بده شعر بنده را بغیاز. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی). بهر طریق که خواهی همیشه مال دهد به بخشش و به صلۀ خیر و صدقه و بغیاز. شمس فخری (از رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام).
شاگردانه را گویند و آن زری باشد اندک که بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان). زری که استاد به شاگرد در عوض کار دهد شاگردانه نیز گویند، مرادف فغیاز. (رشیدی) (از جهانگیری). شاگردانه یعنی پول اندکی که علاوه بر اجرت استاد بشاگرد دهند. (ناظم الاطباء). شاگردانه. (سروری). عطا و شاگردانه باشد. (لغت فرس اسدی). نودارانی و شاگردانه باشد و آن چیزی نقد باشد که بعد از اجرت استاد بشاگرد دهند و آن بمنزلۀ بهای شیرینی آن جامۀ نو است که صاحبش پوشد. (آنندراج) (انجمن آرا). شاگردانه یعنی پولی که مشتری بعد از خریدن مال بشاگرددکان دهد یا پولی که استاد و صاحب دکان بعد از فروختن مال به شاگرد خود دهد. (فرهنگ نظام) : چو عقب بخشدی گزیت ببخش هم بده شعر بنده را بغیاز. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی). بهر طریق که خواهی همیشه مال دهد به بخشش و به صلۀ خیر و صدقه و بغیاز. شمس فخری (از رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام).
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، بغیاز، دستاران، برمغاز، درستاران، میلاویه برای مثال به هر طریق که خواهی همیشه مال دهد / به بخشش و به صله، خیر و صدقه و فغیاز (ابوالعباس- صحاح الفرس - فغیاز) بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، عتق، داشات، سماحت، عطیّه، برمغاز، دهشت، منحت، جدوا، بذل، اعطا، داد و دهش، صفد، احسان، جود، داشن، بغیاز، داشاد
شاگِردانِه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، بَغیاز، دستاران، بَرمَغاز، درستاران، میلاویه برای مِثال به هر طریق که خواهی همیشه مال دهد / به بخشش و به صله، خیر و صدقه و فغیاز (ابوالعباس- صحاح الفرس - فغیاز) بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، عِتق، داشات، سَماحَت، عَطیِّه، بَرمَغاز، دَهِشت، مِنحَت، جَدوا، بَذل، اِعطا، داد و دَهِش، صَفَد، اِحسان، جود، داشَن، بَغیاز، داشاد
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، پَغاز، بَراز، برای مِثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
به معنی شاگردانه است و آن دو سه پولی است که به طریق انعام بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف فغیاز و بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فغیاز و بغیاز شود
به معنی شاگردانه است و آن دو سه پولی است که به طریق انعام بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف فغیاز و بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فغیاز و بغیاز شود
چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنۀ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنۀ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانۀ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی) : ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک خارها دارم چون نوک بغاز ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی) عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش کند مدامی نجار حادثات بغاز. شمس فخری. بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنۀ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنۀ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانۀ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی) : ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک خارها دارم چون نوک بغاز ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی) عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش کند مدامی نجار حادثات بغاز. شمس فخری. بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
= بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعۀ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگۀ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغ
= بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعۀ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگۀ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغ
نوید و مژدگانی را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مژدگانی. (رشیدی) (لغت فرس اسدی) (جهانگیری). مژدگانی باشد و فغیازی تبدیل آن است. (آنندراج) (انجمن آرا). فغیازی. (آنندراج). بغیاذی. فغیاذی.
نوید و مژدگانی را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مژدگانی. (رشیدی) (لغت فرس اسدی) (جهانگیری). مژدگانی باشد و فغیازی تبدیل آن است. (آنندراج) (انجمن آرا). فغیازی. (آنندراج). بغیاذی. فغیاذی.
عطا و بخشش. (ازبرهان). بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین) : چو عقب بخشدی گزیت ببخش هم بده شعر بنده را فغیاز. ابوالعباس. ، به معنی شاگردانه هم هست و آن زری باشد که بعد از اجرت استاد بطریق انعام بشاگرد دهند، به معنی مژده و نوید هم آمده. (برهان)
عطا و بخشش. (ازبرهان). بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین) : چو عقب بخشدی گزیت ببخش هم بده شعر بنده را فغیاز. ابوالعباس. ، به معنی شاگردانه هم هست و آن زری باشد که بعد از اجرت استاد بطریق انعام بشاگرد دهند، به معنی مژده و نوید هم آمده. (برهان)
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه