جدول جو
جدول جو

معنی بعیث - جستجوی لغت در جدول جو

بعیث(بَ)
فرستاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مبعوث. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مبعوث شود
لغت نامه دهخدا
بعیث
فرستاد برانگیخته سپاه
تصویری از بعیث
تصویر بعیث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بعث
تصویر بعث
انگیختن، برانگیختن، به کاری وا داشتن، زنده کردن مردگان، قیامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیث
تصویر عیث
فاسد کردن، تباه کردن، زیان کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعید
تصویر بعید
دارای احتمال کم مثلاً بعید می دانم دوباره پیدایش شود، دور، با فاصلۀ زیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعیر
تصویر بعیر
شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، هیون، ابل، اشتر، ناقه
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بعو. رجوع به بعو شود.
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
ابن عبدالله بن زبیر و ابن محرر و ابن مطیر، هر سه محدث اند. (منتهی الارب). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نوعی از ریحان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِبْ بی)
بسیار بازی کننده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کم و سیری آب خوردن شتران. (منتهی الارب). کمتر از سیری آب خوردن شتران. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
تباه کارتر. یقال: اعیث من جعار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکم کفانیده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوست داشتن کسی را. (از اضداد است). و آن لغتی ردی است از کلام حشو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دور، یقال: ما انت منا ببعید و ما انتم منا ببعید، یستوی فیه الواحد و الجمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بعداء، بعد، بعدان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) :
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا.
منوچهری.
بعید است نابوده وی ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 251).
چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ.
(گلستان).
از مکارم اخلاق درویشان غریب و بعید است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان). تنح غیر بعید، یعنی نزدیک شو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- امر بعید، امر در نهایت بزرگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بعیدالاتصال، و آن آن است که کوکبی که در برجی آید و با اوایل برج هیچ کوکب را نبیند و به آخر برج کوکبی را بیند در آن حال کوکب ضعیف بود. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن در ذیل کلمه اتصال شود.
- بعیدالمخرج، مقابل قریب المخرج: حروف بعیدالمخرج، مثل ب نسبت به ح و نظایر آن. (یادداشت مؤلف).
- بعیدالنسب، آنکه نسبت خانوادگیش دور باشد: زن بعیدالنسب را فرزند بنیرو و قوی آید. (یادداشت مؤلف).
- بعیدالهمه، بزرگ همت. صاحب مقاصد بلند. (یادداشت مؤلف).
- عهد بعید، زمانی که مدتی از آن گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ)
کمی دور و در یک مسافت کمی. (ناظم الاطباء) : رأیته بعیدات بین و بعیدته، دیدم او را اندک پس جدایی، و ذلک اذا کان الرجل یمسک عن اتیان صاحبه الزمان ثم یأتیه ثم یمسک عنه ثم یأتیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شتر نه ساله و یا چهارساله و گاهی در ناقه هم استعمال کنند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ابعره، بعران، بعران. جج، اباعر و اباعیر. (آنندراج). اشتر، نر و ماده یکسان بود. (مهذب الاسماء). شتر نر و ناقه را هم گویند. (مؤید الفضلاء). اشتر. (غیاث) (ترجمان علامه جرجانی ص 27). اسم جمل است. (فهرست مخزن الادویه) ، بانگ کردن آهو و اشتر و گاو دشتی. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن گاو دشتی و گوزن و بز کوهی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، قطع کردن ناقه حنین را و دراز ننمودن آن، گشاده نگفتن سخن را با صاحب خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گشاده نگفتن سخن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که قعر آن نزدیک باشد. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیکر چوبین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تمثال چوبین. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ / بُ)
موضعی نزدیک مدینه مر اوس را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بعث شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دمیث بلیث، از اتباع است یعنی نرم خوی. (منتهی الارب). ملائم. (ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیث
تصویر عیث
زیانکاری، تباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیم
تصویر بعیم
پیکر چوبین، نام بتی است، تندیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیر
تصویر بعیر
شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعث
تصویر بعث
فرستادن کسی را بتنهائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیج
تصویر بعیج
شوی پرست نیکخواه شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعید
تصویر بعید
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیث
تصویر بغیث
گندم و جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعیر
تصویر بعیر
((بَ))
شتر، اشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعید
تصویر بعید
((بَ))
دور، بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعث
تصویر بعث
((بَ))
برانگیختن، فرستادن، زنده کردن مردگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیث
تصویر عیث
((عَ یا عِ))
تباهی، زیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعید
تصویر بعید
دور
فرهنگ واژه فارسی سره
پرت، دور، دورافتاده، متباعد
متضاد: نزدیک، قریب، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد