جدول جو
جدول جو

معنی بعثره - جستجوی لغت در جدول جو

بعثره
(بَ ثَ رَ)
لون و رنگ. (ناظم الاطباء). رنگ چرکین. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بعثره
(اِ)
نظر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نگریستن وتفتیش کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ رَ)
عثرت. رجوع به عثرت شود، شکوخه. (منتهی الارب). لغزش، جهاد و جنگ. (اقرب الموارد). و منه لا تبدأهم بالعثره. (اقرب الموارد). ج، عثرات
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
اسم است از بعث. ج، بعثات. (منتهی الارب) ، در اصطلاح نام جزء مرکبی است که کل از آن واز غیر آن ترکیب شود. (از تعریفات جرجانی).
- بعض اوقات، گاه گاهی. پاره ای اوقات.
- بعض مردم، پاره ای از مردم. دسته ای از مردم
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بعر و بعر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود:
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی.
بعره را ای کنده مغز کنده مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ.
خاقانی.
ای قوم سر خار بیابان که کند تیز
وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر.
قاآنی.
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ رَ)
سر نره. (آنندراج) (منتهی الارب). سر نره و حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
یکی بثر. آبلۀ ریزه که بر اندام برآید. بثره. (ناظم الاطباء). رجوع به بثر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
یکی بثر. آبلۀ کوچک. (غیاث اللغات). آبله ریزه که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء). دمیدگی. جوش. بثور. بثر. آبله گونه. دانۀ خرد که بر عضو برآید. سوزه. هرچه برجهد از اندام مردم. خردک. آماس خرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ رَ)
سبب لغزش و خطا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از بیخ برکندن چیزی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَنْ نی)
ویران کردن و شکستن بنا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
بعثره. (منتهی الارب). رجوع به بعثره شود. شوریده دل گردیدن. (منتهی الارب). شوریدن دل. (آنندراج). شوریدن دل و پلید گشتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ رَ)
حیص بیص، یقال: ترکت القوم فی بغثره. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ریزان شدن آب از شکستگی کنارۀ حوض و خم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بعذاره. رجوع به بعذاره شود، نام بتی در شام که قوم الیاس علیه السلام آنرا میپرستیدند. (از غیاث)، نام بزرگترین معبود فینیقیان. ملل سامی قدیم (کنعانیان، کلدانیان، آسوریان) بعل را بر آفتاب اطلاق میکردند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و حبیب السیر و ایران باستان و تاریخ گزیده و فرهنگ ایران باستان و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 و دزی ج 1 ص 100 شود. ابن الندیم در شرح مذهب صابئین میگوید: بال بمعنی (ب ع / ع و / و) ستارۀ مشتری است. بعید نیست کلمه بعل عرب بمعنی بت معروف از همین کلمه آمده باشد. (یادداشت مؤلف). بنا بنقل مؤلف قاموس الاعلام ترکی کلمه بال در ترکیب دو کلمه بالتازار و آنیبال از محرفات کلمه بعل است. رجوع به همان متن ذیل کلمه بعل شود، خداوند. آقا. باید دانست که اهالی مشرق در زمان قدیم اجرام سماوی را پرستش مینمودند مثلاً اهالی فنیقیه و کنعان و سایر همسایگان ایشان آفتاب پرست و ماه پرست بودندو بعل را خدای آفتاب و عشتاروت را خدای مادۀ ماهتاب میدانستند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همان متن شود، خداوند چیزی و مالک آن، یقال:من بعل هذه الناقه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب و مالک. (غیاث)، گرانی عیال مرد، منه قوله علیه السلام لمن بایعه علی الجهاد: هل لک من بعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرانی عیال مرد. (آنندراج)، زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن. ج، بعلات. (مهذب الاسماء). مراءه. (از اقرب الموارد). ج، بعال و بعول و بعوله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، شوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (آنندراج) .شوهر. (غیاث). زوج. (اقرب الموارد)، نام پادشاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شرف البعل، کوهی در راه حجاج شام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
بریدن چیزی را بشمشیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده و جدا ساختن چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
جدا کردن و پراکنده نمودن چیزی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعثه
تصویر بعثه
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عثره
تصویر عثره
شکوخه به سر درافتادن پالغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکثره
تصویر بکثره
به فراوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعثرت بعثره
تصویر بعثرت بعثره
نگریستن، باز جستن، کاویدن، زیر و بالاکردن، بیرون کشیدن باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار