جدول جو
جدول جو

معنی بطاحی - جستجوی لغت در جدول جو

بطاحی(بُ)
مبتلا بمرض بطاح. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (آنندراج). کسی که مبتلا بمرض بطاح شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بطایح
تصویر بطایح
بطیحه ها، مردابها یا جاهایی که در آن آب بسیار جمع می شود، جمع واژۀ بطیحه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ءِ)
بطایحی. منسوب است به بطائح که نام جایگاهی است بین واسط و بصره. (سمعانی). رجوع به بطایحی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
شیخ محمد بطائحی. خانقاه وی بنا بنقل ابن بطوطه در مجار (ماجر) بود و وی در آنجا منزل کرده است. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 328 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
رجوع به بطائحی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
شیخ محمد... رجوع به بطائحی شود،
{{اسم مصدر}} توانگری و فراخی عیش. (غیاث). شادی سخت. نشاط. خرمی. خوشی:
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ وفرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
او ز بهر ما، در کوشش و رنج
ما گرفته همه زو ناز و بطر.
فرخی.
اسب را با ستام و زر کردی
مر مرا با نشاط و عیش و بطر.
فرخی.
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.
مسعودسعد.
ناله چرا کند چو به دل درش درد نیست
ور ناله میکندبچه آرد همی بطر.
مسعودسعد.
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.
سنایی.
جان فریبرز از این شرف طرب افزود
ذات منوچهر از این خبر بطر آورد.
خاقانی.
بسر ناخن غم روی طرب بخراشید
بسر انگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی.
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت.
خاقانی.
، گردن کشی کردن از حق و قبول ناکردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : الحدیث الکبر بطرالحق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مکروه داشتن چیزی که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، فیریدن و تکبر کردن، یقال: بطرت عیثک کما یقال: المت بطنک و رشدت امرک، ای الم بطنک و رشد امرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنه گرفتن. (زوزنی) (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) :
زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر.
عنصری.
اگریک لحظه از قبضۀ توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد... (تاریخ بیهقی چ ادیب). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنج اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب). جمشید را بطر نعمت گرفت و شیطان در وی راه یافت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 33).
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر.
مسعودسعد.
علم و خردش بیشتر است از همه لیکن
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست.
سنایی.
چونکه یکچندی آنجاببود (شتربه) و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله چ مینوی ص 61). و توانگر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد. (کلیله چ مینوی ص 95). و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ، مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد. (کلیله چ مینوی ص 233). دمنه گفت همچنین است، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده است. (کلیله چ مینوی ص 93) .و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فرو ماند. (ایضاً همان کتاب ص 268). چون در هر دوری و مدتی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلای رفاهیت از قیام بالتزام اوامر باری جلت قدرته... (جهانگشای جوینی).
چون خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر.
مولوی.
بومسیلم را بگو کم کن بطر
غرۀ اول مشو آخر نگر.
مولوی.
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرۀ رویش نشد پوشیده تر.
مولوی.
با فوجی بطل از روی بطر، بطرّو تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته... (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339).
- پربطر، بسیار متکبر. پرغرور:
چون برگ او بزینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پربطر نیست.
ناصرخسرو.
، سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (زوزنی). دهشت و حیرت گرفتن کسی را هنگام هجوم نعمت از قیام بحق آن یا طغیان به نعمت یا در نعمت. (از اقرب الموارد). دهشت و حیرانی و غفلت. (غیاث). سرگشتگی و دهشت و حیرت. (فرهنگ نظام) (آنندراج)، ناسپاسی نعمت کردن. (منتهی الارب). خفیف شمردن نعمت و کفران آن و ناسپاسی بدان. (از اقرب الموارد)، ناسپاسی و نافرمانی. (غیاث). نافرمانی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نافرمانی نمودن بواسطۀ نعمت. (آنندراج) : و کم اهلکنا من قریهبطرت معیشتها. (قرآن 58/28)
علی بن عساکر. رجوع به ابن عساکر و ریحانه الادب ج 1 و اللباب فی تهذیب الانساب شود، فیرنده. (منتهی الارب) ، کسی که مکروه دارد چیزی را که سزاوار کراهت نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
بطائح. جمع واژۀ بطیحه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بطائح و بطیحه شود. زمینها که در آن آب جمع شده باشد و بفارسی مرداب گویند. رجوع به خاندان نوبختی ص 26 و بطائح و بطیحه، و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
منسوب به بطال که نام جد ابوعبداﷲ محمد... بطال بهانی بطالی بود. (سمعانی). و رجوع به اللباب شود
منسوبست به بطال. رجوع به بطال شود
لغت نامه دهخدا
(بُ خی ی)
مرد ستبر: رجل بطاخی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَطْ طا)
بیشرمی و گستاخی و بی ادبی و شوخی. (ناظم الاطباء). بیحیایی و شوخی. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، بزبان آوردن سخنان خلاف شرع. (ناظم الاطباء) ، شطحیات گفتن. (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به شطح و شطحات و شطحیات شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بطح. (منتهی الارب). رجوع به بطح شود.
- بطاح بطّح بطریق مبالغه است چنانکه اعوام عوم. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بیماریی است که از تب حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان) (آنندراج). بیماریی که از تب حادث گردد: مانا بذات الجنب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منزلی است مر بنی یربوع را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ص 450 و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
گروه بزرگ، گسترده، بالا برآمده، آنچه پر کند هر چیز را، درازکشیده، یقال: ضربه ضربه طحا منها، ای امتدّ، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ژاژ خایی، بی شرمی شوخی گستاخ جری بی شرم، کسی که شطحیات گوید. گستاخی بیشرمی، گفتن شحیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاحی
تصویر طاحی
گسترده، بالا بر آمده، گروه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار