جدول جو
جدول جو

معنی بضوک - جستجوی لغت در جدول جو

بضوک
(بَ)
شمشیر بران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). باضک. (منتهی الارب). رجوع به باضک شود
لغت نامه دهخدا
بضوک
شمشیر بران
تصویری از بضوک
تصویر بضوک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکوک
تصویر بکوک
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بلوتک، بلوک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوگ، گلین، بیو، پیوگ، عروسه، تازه عروس، ویوگ، نوعروس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
توده، دسته
ناحیه ای شامل چند ده، دهستان، ولایت
قطعات مکعبی سیمانی یا سنگی که در کارهای ساختمانی به کار می رود، ساختمانی شامل چندین واحد مسکونی مستقل معمولاً با یک ورودی، مجموعه ای از ساختمان ها که هیچ فاصله ای بین آن ها نیست و به وسیلۀ خیابان های مختلف شهر محصور شده اند،
در علوم سیاسی مجموعه ای از چند کشور متحد که دارای یک مرام و یک روش سیاسی باشند مثلاً بلوک شرق
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بکوک، بلوتک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابۀ اشنان ترا.
منجیک.
و به تقدیم تا (تبوک) نیز آمده است. (برهان قاطع). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نشانۀ تیر باشد که عربان هدف خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نشانۀ تیر. (رشیدی) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) ، سوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
افروشه، که نوعی از حلوا باشد. و از آنست مثل: اًن البروک من عمل الملوک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). این مثل عربی مثل فارسی ’خرما و ماهی، لوت پادشاهی’ را بخاطر می آورد. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بران. (منتهی الارب) (آنندراج). برنده. (ناظم الاطباء). باتک. تیز. و رجوع به باتک و بتک شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی است در یک فرسنگی ابرقوه. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اِسْ)
فروخفتن شتر. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). بزانو نشستن شتر، و اصل معنی آن نشستن شتر است بر ’برک’ یعنی سینۀ خود. (از اقرب الموارد). تبراک. و رجوع به تبراک شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
جائی که مشتمل بود بر چندین قریه و ده. (برهان). عده ای از قراء نزدیک یکدیگر که هریک نام خاص و مجموع آنان نامی دیگر دارد. عده ای از قراء که هریک نامی جدا و مجموع نیز نامی خاص دارد. عده ای از قراء که به یک نام عام خوانده شود چون بلوک غار، بلوک فشافویه، بلوک زهرا... و جمع آن بلوکات بکار رود. (ازیادداشت مرحوم دهخدا). ولایت ناحیه، بالاخص در تقسیمات کشور ایران پیش از قانون سال 1316 هجری شمسی قسمتی از ولایت را که دارای یک قصبه و چند محال بود و بتوسط یک نفر نایب الحکومه از طرف حاکم اداره میشد، بلوک می گفتند. (دایره المعارف فارسی). چندی است کلمه دهستان بجای این کلمه یعنی بلوک تصویب و رایج شده است.
ظرف شرابخوری را گویند، و بعضی گفته اند ظرفی باشد که آن را به صور حیوانات ساخته باشند و بدان شراب خورند. (برهان). قسمی کوزۀ گرد و دهان گشاده شبیه به دیزی. قسمی خنورسفالین کوتاه بالا و بزرگ شکم و فراخ دهانه. قسمی بستوی سفالین. نوعی کوزه یا شیشه. قسمی کوزۀ دهان فراخ خردتر از بستو. (یادداشت مرحوم دهخدا). جامی باشد زرین یا سیمین که بدان شراب خورند. (اوبهی) :
می گسار اندر بلوک شاهوار
خوش به شادی در خزان و نوبهار.
رودکی، اینک من. نک من. لبیک. چه میگوئی. چه فرمائی: حسن ! بلی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
پشکل شتر. (برهان). البعر، شتر بلوک انداختن. (تاج المصادر بیهقی). اللقع، انداختن شتربلوک و جز آن، بلی شرّ، غالب در بدی و آزموده کار در وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بلی مال، دانندۀ مصالح مال و سیاست آن. (منتهی الارب). بلو. و رجوع به بلو شود. ج، ابلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بْلُکْ / بِ لُکْ)
ملک کشورهایی که متحد شوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند، بلوک شرق، بلوک غرب. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از درخت کوچک. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گرمی از شعف و خوشحالی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بضوع کلام، هویدا کردن کلام. (منتهی الارب). فهمیدن کلام. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بئر بضوض، چاه کم آب. ج، بضاض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بض ّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بض در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
آلوده شدن در پلیدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
ضبوک الارض، خطهای زمین که از وزیدن باد پیدا گردد، ضبوک الغیث، آمادگی ابر است باران را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زنی که شوی خواهد و او را پسری رسیده و جوان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنوک
تصویر بنوک
گرمی از شعف و خوشحالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
ترکی بزرگ بزرگ مهتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
ظرف به شکل حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
ناحیه، ولایت، و به معنی توده و دسته هم آمده است فرانسوی همگروه این واژه را غیاث ترکی دانسته معین آن را پارسی و گروهی ده و روستا می داند کشورهایی که متحد بشوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند: بلوک شرق بلوک غرب، جمعیت ها و دسته های همعقیده و دارای روش واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضوض
تصویر بضوض
چاه کم آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضوع
تصویر بضوع
ستوهیدن به ستوه آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
((بُ))
بزرگ، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
چند کشور متحد که دارای مرام و روش سیاسی یکسان باشند، قطعه زمین، قطعه ای از مصالح ساختمانی، ظرفی که در آن شراب خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
ناحیه ای شامل چند قریه و ده، جماعت، دسته
فرهنگ فارسی معین
قسمت، منطقه، ناحیه، قطعه، دهستان، جماعت، دسته، گروه، قطعات سنگ یا سیمان، تابوک، ردیف ساختمانهای موازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرد، کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی شامل گندم یا برنج بریان و گوشت و پیاز چرخ کرده و تفت
فرهنگ گویش مازندرانی
تال مال
فرهنگ گویش مازندرانی
قحطی، گرسنگی
دیکشنری اردو به فارسی