جدول جو
جدول جو

معنی بضاضه - جستجوی لغت در جدول جو

بضاضه
(بُ ضَ)
آب اندک، یقال: ما فی السقاء بضاضه. (منتهی الارب) (آنندراج). آب اندک، یقال: ما فی السقاءبضاضه، در این مشک آب کمی هم نیست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بضاضه
(اِ)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نازک پوست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ)
دشمن روی شدن. (منتهی الارب). دشمن شدن کسی. (ناظم الاطباء). بغیض گشتن. (از اقرب الموارد) ، گروه مردم از هر جنس آمیخته، یقال: دخلنا فی البغثاء. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضْ ضَ)
زن تنک پوست آگنده گوشت. (منتهی الارب). زن لطیف پوست سپید اندام که خون او از پوست نمایان شود. (از تاج العروس) ، محو کردن. نابود کردن: بعد از آن آنرا دیواری ساختند و چهار دروازه و بمدتی نزدیک آنرا باطل گردانیدند و عمارت در افزودند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(ضَرْوْ)
رنجیدن و سوختن از مصیبت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مضض و مضیض شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْضا ضَ)
حیه نضاضه، مار بسیار مضطرب که در یک جای قرار نگیرد و هرکه را بگزد درحال هلاک گردد. (ناظم الاطباء). تأنیث نضّاض است. رجوع به نضاض شود
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
بقیۀ آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). باقی مانده از آب و جز آن. (ناظم الاطباء) ، اندک از چیزی. (از متن اللغه). شی یسیر. (اقرب الموارد) ، پسین فرزند مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). فرزند بازپسین. (مهذب الاسماء). نضاضهالرجل، آخرین فرزندان مرد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ته تغاری. (یادداشت مؤلف). ج، نضاض، نضائض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ ضَ)
آنچه بردست احدی بشکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ ضَ)
فضاض. (از اقرب الموارد). رجوع به فضاض شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
سپیدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
مرد گول و احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بضاضه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به همین مصدر شود، جمع واژۀ بطحاء، بمعنی جوی در سنگلاخ. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان). و رجوع به بطحاء شود.
- قریش بطاح، آنکه میان دو کوه مکه، ابوقبیس و احمد سکونت داشتندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
زن تنک پوست آکنده گوشت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). باضه. بضه. بضباضه. رجوع به کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ عَ)
چاهی است بمدینه و قطر سر آن شش ذرع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنا بنقل ابن بطوطه نام چاهی در خارج مدینه در قسمت شمالی قبۀ حجرالزیت. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
پاره ای از مال که بدان تجارت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضائع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بیارۀ کالا که بفروختن بفرستند. (مؤید الفضلاء). پاره ای مال که جدا کنند و بجایی فرستند برای تجارت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26).
- قلیل البضاعه، کم مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به بضاعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
باضه. بضیضه بضّه. دختر تنک پوست آگنده گوشت و کذلک جاریه بضه. (ناظم الاطباء). بمعنی باضه است. (منتهی الارب). و رجوع به باضه، بضه، بضیضه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بضوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بضوض بمعنی چاه کم آب. (آنندراج). رجوع به بضوض شود، خوشۀ نوخیز روزافزون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنبله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نضاضه
تصویر نضاضه
نضاضت در فارسی مانده آب، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
خواری، کاستی، بر افتادن فرود افتادن از پایگاه، فرو داشتن آواز، فرو خواباندن چشم، تازه روی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براضه
تصویر براضه
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعه
تصویر بضاعه
مایه، خواسته، کالا کاچال، داراک دارایی
فرهنگ لغت هوشیار