بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
موضعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مکنت و ثروت. (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن، بردن، داشتن، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود، اسباب و متاع و ملک. (ناظم الاطباء). مال و اسباب. (غیاث). کالا: نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز. منوچهری. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز. منوچهری. جهان را عقل راه کاروان دید بضاعتهاش خوان استخوان دید. مسعودسعد. تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. (ترجمه تاریخ یمینی). شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی در شهر آبگینه فروش است و گوهری. سعدی. بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید. سعدی. از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (سعدی).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. (گلستان). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. (گلستان). ... همچنین مجلس وعظ چو کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). - با بضاعت، ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت. - بضاعت مزجات، سرمایۀ اندک. سرمایۀ کم: یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر جان برفشان بضاعت مزجات کهتری. خاقانی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده. (گلستان). ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی (طیبات). و رجوع به بضاعه و بضاعات مزجات شود. - بی بضاعت، پریشان. فقیر. محتاج. (ناظم الاطباء). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز. ضد با بضاعت: فلانی آدم بی بضاعتی است. (فرهنگ نظام). ز لطفت همین چشم داریم نیز برین بی بضاعت ببخش ای عزیز. سعدی (بوستان). ، (اصطلاح فقه) در تداول فقه، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است: اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایه و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شرکت شود
موضعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مکنت و ثروت. (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن، بردن، داشتن، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود، اسباب و متاع و ملک. (ناظم الاطباء). مال و اسباب. (غیاث). کالا: نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز. منوچهری. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز. منوچهری. جهان را عقل راه کاروان دید بضاعتهاش خوان استخوان دید. مسعودسعد. تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. (ترجمه تاریخ یمینی). شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی در شهر آبگینه فروش است و گوهری. سعدی. بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید. سعدی. از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (سعدی).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. (گلستان). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. (گلستان). ... همچنین مجلس وعظ چو کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). - با بضاعت، ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت. - بضاعت مزجات، سرمایۀ اندک. سرمایۀ کم: یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر جان برفشان بضاعت مزجات کهتری. خاقانی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده. (گلستان). ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی (طیبات). و رجوع به بضاعه و بضاعات مزجات شود. - بی بضاعت، پریشان. فقیر. محتاج. (ناظم الاطباء). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز. ضد با بضاعت: فلانی آدم بی بضاعتی است. (فرهنگ نظام). ز لطفت همین چشم داریم نیز برین بی بضاعت ببخش ای عزیز. سعدی (بوستان). ، (اصطلاح فقه) در تداول فقه، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است: اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایه و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شرکت شود
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بَروَقه شود
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). بَرقان. و رجوع به برقان شود.
نای، نای بزرگ، دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می دهند، نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند، نفیر، صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده میشود
نای، نای بزرگ، دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می دهند، نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند، نفیر، صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده میشود