جدول جو
جدول جو

معنی بصاص - جستجوی لغت در جدول جو

بصاص
(بَصْ صا)
درخشان چشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، سنگ سپید نرم. ج، بصار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سنگ سست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصاص
تصویر مصاص
راز، سر، خالص چیزی
فرهنگ فارسی عمید
سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جصاص
تصویر جصاص
گچ کار، گچ گر، گچ فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رصاص
تصویر رصاص
قلع، فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، ارزیر، ارزیز،
سرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
کسی که در محافل قصه گویی می کند، داستان سرا، قصه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فصاص
تصویر فصاص
فص ها، نگینهای انگشتری، مفاصل استخوان، جمع واژۀ فص
فرهنگ فارسی عمید
(بُ / بُصْ صا)
ماه ربیعالاّخر. ج، بصانات و ابصنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیر و آب اندک.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رجوع به بصبصه شود
لغت نامه دهخدا
نام مغنی مشهور دورۀ عباسی (متوفی 785م.) است که در نواختن عود مهارت داشت و در حسن و جمال تناسبی بکمال. وی در مدینه چشم گشوده بود و اصلاً جاریۀ یحیی بن نفیس بود که مهدی خلیفه او را خرید و به بغداد آورد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 87 و الموسوعه العربیه چ 1965 میلادی قاهره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). لها (لصفائح الطلق) بصیص و بریق. (مفردات ابن بیطار)، فرج. (ناظم الاطباء). فرج زن. ج، ابضاع. (مهذب الاسماء) (غیاث) (تاج المصادر بیهقی). شرم زن. (یادداشت مؤلف). موضع زن. کس. (منتهی الارب) (آنندراج)، جمع واژۀ بضیع. (ناظم الاطباء). رجوع به بضیع شود، کابین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). متاع زن. مهر. صداق، طلاق. (ناظم الاطباء). طلاق. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج)، عقد نکاح. (ناظم الاطباء). عقد نکاح. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (از آنندراج). نکاح. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لرزه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، پاره ای از عدد و هو مابین الثلث الی التسع او الی الخمس او مابین الواحد الی الاربعه او من اربع الی تسع او هو سبع و اذا جاوزت لفظ العشر ذهب البضع لایقال بضع و عشرون او یقال ذلک قال الفراء لایذ کرمع العشره و العشرین الی التسعین و لایقال بضع و ماءه و لابضعو الف و قال مبرمان البضع مابین العقدین من واحد الی عشره و من احد عشر الی عشرین و معالمذکر بهاء و معالمؤنث بغیر هاء. یقال بضعه و عشرون رجلاً و بضع و عشرون امراءه و لا تعکس و البضع غیرمعدود لانه بمعنی القطعه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از سه تا بده و گویند تا به نه. (مهذب الاسماء). از سه تا نه هر عددی که باشد. (از غیاث). پاره ای از عدد و از سه تا نه هر عددی که باشد. (از آنندراج). از سه تا ده. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26). چند. اند. اسم مفرد مبهم است از سه تا هفت و بقولی مافوق سه تا نه و گاهی بضع بمعنی هفت است چه در مصابیح آمده است که الایمان بضع و سبعون، ای سبع. (از تعریفات جرجانی). عدد از سه تا نه. (فرهنگ نظام). شمارۀ فرد تا ده. (مؤید الفضلاء) :فی بضع سنین. (قرآن 4/30: المرشد). فلبث فی السجن بضع سنین. (قرآن 42/12: المرشد). و رجوع به بض شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اص ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اص شود
تیمله یا روغن پودنۀ کوهی. (دزی ج 1 ص 26).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
دهی است در صعید مصر و در آن دیری است که آن را دیر بلاص گویند. (منتهی الارب). قریه ای است در صعید در برابر قوص از جانب غرب. (از معجم البلدان).
- دیرالبلاص، قریه ای است در کنار قریۀ بلاص. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ برصه. (منتهی الارب). رجوع به برصه شود
لغت نامه دهخدا
(بَصْ صا)
پیازفروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَصْ صا)
چشم، زیرا که میدرخشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، اندک اثر شیر. و منه حدیث ام معبد، فارسلت الیه شاه فرای فیها بصره من لبن. (منتهی الارب). اندک اثر شیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بصاصه
تصویر بصاصه
چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جصاص
تصویر جصاص
گچ فروش، گچکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصیص
تصویر بصیص
لرزه، درخشش، پیچش، شمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصباص
تصویر بصباص
شیر، اندک، آب، نان، شتر لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براص
تصویر براص
جمع برصه، دیو جاها ریگستان ها
فرهنگ لغت هوشیار
سرب اسرب ارزیز. توضیح: رصاص بر دو قسم است: سیاه که همان سرب و ابار باشد سپید که قلعی و قصدیر بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاص
تصویر خصاص
درویشی نیازمندی، شکاف سوراخ، جامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاص
تصویر مصاص
راز، پاک گوهر، مکیدنی، ناب راز سر، خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصاص
تصویر فصاص
نگین فروش
فرهنگ لغت هوشیار
مانند آنچه داده باشی، بازستدن، کشنده یکی را کشتن، مجازات قاتل مطابق عمل مرتکب شده داستانسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصاص
تصویر لصاص
دزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاص
تصویر مصاص
((مُ))
خالص از هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
((قِ))
مجازات، کیفری همسنگ جرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رصاص
تصویر رصاص
((رَ))
سرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جصاص
تصویر جصاص
((جَ صّ))
گچ کار، گچ گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
((بُ))
بزاق، آب دهان
فرهنگ فارسی معین