جدول جو
جدول جو

معنی بشیطره - جستجوی لغت در جدول جو

بشیطره
(بُ شَ طَ رَ / رِ)
مامیشا. حشیشهالجرب. (دزی ج 1 ص 89)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیاره
تصویر بیاره
(پسرانه)
نام روستایی (نگارش کردی: بیاره)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بتیاره
تصویر بتیاره
پتیاره، زن بدکار ،پتیارک، پتیار
زشت و مهیب
بدکار
بلا، آشوب
آسیب، آفت
در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیطره
تصویر شیطره
شاه تره، گیاهی خودرو با گل هایش ریز خوشه ای قرمز رنگ که مصرف دارویی دارد
شهترج، شیترک، سرخیوس، هلیانه، شاه ترج، خامشه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ شَ طَ نَ)
از ’ش طن’، داغ سرین شتران. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). و رجوع به شیطان شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
چیزی را با کسی به دو نیم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی چیزی به دو نیم کردن. مناصفه. (زوزنی) (از محیط المحیط) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). چیزی با کسی نصف کردن. (مجمل اللغه) ، همدیگر خانه را متصل ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه خود را به خانه دیگری متصل ساختن. (ناظم الاطباء) ، یک نیمۀ پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
می نو و شراب تازه. (ناظم الاطباء) ، مرکباتی که بیمار را دهند به شب گاه خفتن برای جلوگیری از استفراغ یا برای تلیین مزاج. (یادداشت مؤلف) : شبیاره ها به اندازۀ حاجت باید داد و افراط نشاید کرد تا خشکی زیادت نشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به شبیار در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ طَ رَ)
تصغیر قمطره:
شیرین خط آوری چو شکر در قمیطره.
سوزنی.
رجوع به قمطره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ رَ)
جمع واژۀ بیطار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بیطار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
از فرق غلات است و فروع مفوضه و واقفه، اصحاب محمد بن بشیر اسدی معتقد بزنده و غایب بودن امام موسی بن جعفر و نمردن و حبس نشدن آن حضرت بودند. این فرقه محمد بن بشیر و بعد از او پسرش سمیع را امام میشمردند. (خاندان نوبختی چ 1311 هجری قمری ص 252). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رَ)
هرچیز که مردمان آن را دشمن دارند و هر صورتی که در نظرها زشت و قبیح نماید. (برهان قاطع). هر چیز ترسناک که زشت و دلیر بر کس نماید. مهیب. چیزی که مردم آن را دشمن دارند. (صحاح الفرس). پتیاره. هرچیز مهیب ومکروه که بی اختیار بر کسی آید خواه حادثۀ زمانه و خواه جانور و خواه حکم قدر و بلیۀ فلک. (از آنندراج) (انجمن آرا). مکر و فریب. پتیاره. (غیاث اللغات). چیزی که دشمنش دارند. (شرفنامۀ منیری) :
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ بتیاره ای.
فردوسی.
چو لطفش آمد بتیارۀ زمانه هاست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدرست.
انوری.
، بسیار، اندک (از اضداد است) ، زمینی است سنگلاخ سپید. بثره. (منتهی الارب). زمینی است که سنگهای آن مانند سنگلاخ سوخته است اما سپیدرنگ. (از اقرب الموارد) ، ریگ چسبیده به زمین که چون آن را کنند آب پیدا گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رِ)
رنج. محنت. بلا. آفت. (برهان قاطع). فتنه. رنج و عنا. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193). بلا. (صحاح الفرس). پتیاره. و این لغت در اصل بدیاره بوده یعنی رفیق بد و زشت و مکروه و تبدیل یافته. (آنندراج). بلیۀ فلک. (از انجمن آرای ناصری). بلا و آفت. (غیاث اللغات). بعضی بیتاره گفته اند. (از شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیتاره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ رِ)
دهی است از دهستان قره باشلو بخش چاپشلو شهرستان دره گز. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گماشته شدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ رَ)
شاه تره. (ناظم الاطباء). رجوع به شاه تره شود
لغت نامه دهخدا
(اِلِ)
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بیطر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار).
- علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ طَ رَ / رِ)
مأخوذ از ارتیشتر پهلوی، لشکری و سپاهی را گویند. (جهانگیری) (برهان قاطع) :
هنرورزند شاد ارتیشداران
سلح پرور پیاده با سواران.
زراتشت بهرام پژدو
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ رَ)
شهر و حصنی از اعمال سرقسطه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری و قلعه ای است از توابع سرقسطه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تأنیث بشیر یقال: امراه بشیره و ناقه بشیره، زن خوبروی و ماده شتر خوبروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بشیرات
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیاطره
تصویر بیاطره
جمع بیطار، بجشک ستوران دام پزشکان
فرهنگ لغت هوشیار
حلوا با کنجد و خرما، حلوایی که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند چنگالی انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیره
تصویر بکیره
نو باوه، زودرس نو بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیطه
تصویر بلیطه
سفید مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاره
تصویر بشاره
مسرور شدن بچیزی، شاد شدن وشاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشرطه
تصویر بشرطه
بشرط خود باشرطش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصیره
تصویر بصیره
بینایی، زیرکی، خون دوشیزگی، سپر و زره، گواه -6 آور (یقین)، پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
چیستی یله چیستی نیامیخته ناب، فراخنای، زمین، زمین هموار مونث بسیط، خالص بی آمیغ، زمین ارض، زمین فراخ و هموار، فراخ زبان. یا اجرام بسیطه. افلاک سماویات. یا اجسام بسیطه. اجسامی که مرکب از اجسام مختلف الطبایع نباشد، یا اعضا بسیطه. مراد قلب و دماغ و کبد است. یا جواهر بسیطه. مراد جز لایتجزی و اتم های ذیمقراطیس است. یا حرکت بسیطه. حرکت مستدیر حرکت دایره یی. یا صور مجرده بسیطه. صور حاصله از اشیا نزد عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی ستور پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
((بَ یا بِ طَ رَ یا رِ))
دام پزشکی
فرهنگ فارسی معین
چهره، محرف بشره، خوی، اخلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بخش کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی