جدول جو
جدول جو

معنی بشمین - جستجوی لغت در جدول جو

بشمین
نهری است منشعب از آب بوی که از کوههای بتم و صغانیان برمیخیزد. رجوع به نزهه القلوب ج 3 چ 1331 هجری قمری لندن ص 213 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامین
تصویر بامین
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی هرات
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
پارچه یا جامه ای که از پشم بافته باشند، پشمی، پشم دار
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خِ)
عصبانی. غضباک. غضب آلود. خشمگین. غضبناک. خشمناک. خشمین. خشمگین. آرغده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دیهی است در دوفرسنگی مرو. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرکّب از: شم عربی + ین نسبت فارسی، خوشبو. (یادداشت مؤلف) :
چرب و شیرین و شرابات شمین
دادش و پس جامۀ ابریشمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قصبۀ ناحیت غرجستان است بخراسان. (حدود العالم ص 30، 44، 93 و 95)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بمعنی ذات باشد مطلق اعم از ذات واجب و ذات ممکن. (برهان) (ازانجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ دساتیر ص 236).
- نام بشین، نام ذات خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بد اروند از گوهر کی بشین
که خواندی پدر بر بشین آفرین.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
دهی است از دهستان چهارفریضۀ بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی با400 تن سکنه. آب از چاه. محصول آنجا سبزی، صیفی. شغل اهالی حصیربافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ ما)
وادیی است در تهامه که رود بشائم در آن میریزد. ابن اعرابی گوید بسمی به سین هم روایت شده و آن وادیی است که درعسفان یا امج می ریزد و آن را نظایری پنجگانه است که در کلمه ’قلهی’ ذکر شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شُ)
ششمی. هر چیز که در مرتبۀ شش واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ششم و شش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
صورتی از مشکین: سلطان (جلال الدین) نیز متوجه ناحیت بشکین شد. (جهانگشای جوینی چ لیدن 1334 هجری قمری ج 2 ص 184). و رجوع به مشکین و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
گلی است در مصر و آن مانند نیلوفر پیوسته در میان آب میباشد. گویند هر صباح سر از آب برمی آورد و شام به ته آب فرومیرود و همین ساقی دارد و بس یعنی برگ ندارد و به بزرگی غورۀ خشخاش میشود و تخم آن سفید است. در عطریات بکار برند و از آن گل روغنی سازند بجهت علت سرسام و بیخ آن مقوی است باه را. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). جلجال مصری. ریشه آنرا بیاوران یا بیارون نامند. گلی در مصر مانند نیلوفر پیوسته در آب و تخم آن سفید و معطر که بپارسی بیارون گویند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که آنرا در مصر عرایس النیل خوانند زیرا در نقاطی که نیل هنگام جزر آب بجای میگذارد میروید و دارای ساق طویلی است به ارتفاع آب و وقتی که هم سطح آب شود برگهای سبز پهن به روی آب پخش کند که فلکۀ گردی تشکیل دهد مانند وسط کف دست و شکوفه اش بسفیدی زند. در آفتاب پدید آید و در سایه نهان شود و داخل فلکه به زردی زند و بیخ آن مانند شلغم است لیکن زردتر. مصریان آنرا بیارون خوانند و این گیاه در تمام احوال خاصیت نیلوفر دارد. دوایی است که نام دیگرش نیلوفر مصری است. (فرهنگ نظام). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 و تحفۀ حکیم مؤمن و مفردات ابن بیطار شود. نوعی ازنیلوفر مصری است و در حین زیادتی آب رود نیل میرویدو ساقش بقدر عمق آب و گلش سفید و بقدر قبه خشخاش و در طلوع آفتاب از آب بیرون می آید و در غروب نهان می شود و تخمش شبیه بجاورس و بیخش مثل شلغم و از آن کوچکتر و در رنگ و طعم مثل زردۀ تخم مرغ است و اهل مصر آن را پخته و خام میخورند در دوم سرد و در اول دویم تر و در جمیع افعال مثل نیلوفر و بیخش مقوی معده و باه و جهت زحیر اسهال صفراوی و با شیر جهت سرفه نافع و گلش با قوه محلله و روغن معمول از گل او جهت ذات الجنب و جنون و درد سر و شقیقۀ سعوطا و طلای مفید. وشربت او در افعال مثل شربت نیلوفر و دانۀ او محلل ورمها و جهت بواسیر نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند وپازند پسر دختر است. و بجای تحتانی فوقانی هم بنظر آمده والله اعلم. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش بنمن، پهلوی پوس (پسر). (یوستی، بندهش 90 از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8) ، نیروهای آهرمنی و دیوی، در برابر نیروهای اورمزدی و الهی: گفت چون برنایشتی ها بسته گردد و روزه بود، دیو بسته گردد این قوت فرمایندۀ بدی بسته گردد و آن دیو است. (شرح قصیدۀ ابوالهیثم از یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ایست از اعمال هرات بر ناحیۀ بادغیس، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ظاهراً همان بامئین است و البته غیر از بامی و بامیان معروف است که در نواحی شمال شرقی افغانستان امروزی است، و منسوب به بامین، بامنجی است:
دیگر چو تو کیست چون تو گشتستی
مفتی و فقیه بلخ و بامین را،
ناصرخسرو (دیوان)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
منسوب به پشم. از پشم: و از نواحی [ری] طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] اسب خیزد اندک و جامۀ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، به پشمین جوال.
فردوسی.
بیامد دمان پیش او با گلیم
برو جامه پشمین و دل پر ز بیم.
فردوسی.
درویشم و گدا و برابر نمیکنم
پشمین کلاه خویش بصد تاج خسروی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
نیلوفر نیل گلی است مانند نیلوفر که پیوسته در آب باشد و در مصر روید. دارای ساقه های باریک و بلند و برگهای پهن و گلهای سفید و در سر آن غوزه ای کوچک شبیه بخشخاش وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششمین
تصویر ششمین
در مرحله شش ششمی: ششمین مبارزه به میدان آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
هر جامعه که از پشم کنند جامه پشمین از پشم ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
((پَ))
جامه ساخته شده از پشم، پشمینه
فرهنگ فارسی معین
گاوی سرخ رنگ که چشمانی زیبا داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی