جدول جو
جدول جو

معنی بشلک - جستجوی لغت در جدول جو

بشلک
(بِ لِ)
نان سکۀ مسین یا نیکلی عثمانی. رجوع به النقود ص 98، 140، 141 و 168 شود.
- نص بشلک، نیمی از بشلک. و رجوع به بیشلک و بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالک
تصویر بالک
(پسرانه)
استخوان کتف، نام کوهی در کردستان، نام منطقه ایی در کردستان، نام قبیله ایی در کردستان، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: بالک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
خمره، کوزۀ سفالی، بستو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
منشور پادشاهان، قبالۀ خانه و باغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغلک
تصویر بغلک
غده یا دملی که در زیر بغل پیدا شود، تریز جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
نوعی پیکان پهن یا دوشاخه، فیلک، سربیله برای مثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
فرهنگ فارسی عمید
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکل
تصویر بشکل
بسکله، کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
یکی از دهستانهای بخش مریوان شهرستان سنندج. این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و محدود است از شمال بدهستان سرشیو، از جنوب به بخش اورامان، از خاور به دهستان کلاترزان و از باختر به دهستان ویسۀ مریوان. موقعیت طبیعی دهستان کوهستانی و جنگلی و سردسیر است. آب قراء آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن جنگلی مانند مازوج، کلکاف، گزنگبین است. دهستان بالک از 23 آبادی تشکیل شده، سکنۀ آن در حدود 4400 تن است، مرکز دهستان ده بالک و قراء مهم آن بشرح زیر است: دری، خیرآباد، چور، بیژن آباد، دگاشیخان، لنج آباد، نبله. راه فرعی اتومبیل رو مریوان به رزآب از کنار آبادیهای ریخلان، کال پائین و دگاشیخان این دهستان میگذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام ده مرکزی دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج که در 11 هزارگزی جنوب خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 540 تن سکنه، آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و توتون و مختصری حبوبات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. از پل چوبی جنوب برقلعه ممکن است اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
بسیار دروغ گوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء). کذاب
لغت نامه دهخدا
(بِ /تَ / بُ تُ / تَ)
بشنک. مرطبان و خمرۀ کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خمره. (سروری) (شرفنامۀ منیری). خمرۀ کوچک. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ لَ)
گرهی باشد که در زیر بغل مردم بهم رسد و دیر پخته شود و آنرا عروسک نیز گویند. (برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (از جهانگیری). گرهی که زیر بغل بهم رسد و بمرور پخته شود و چرک کند. (رشیدی). آماسی که در زیر بغل پیدا شود و چرک کند. (سروری). پشک یا دمل زیر بغل. (فرهنگ نظام) ، بر طلب چیزی داشتن کسی را، آماس کردن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیاماسیدن جراحت و ریم دار شدن آن. (تاج المصادر بیهقی) ، بتأمل نگریستن بسوی چیزی و انتظار کردن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نظر کردن بچیزی و چشم داشتن. (آنندراج) ، سخت باریدن باران. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک باران باریدن و پر شدن آب رودخانه. (تاج المصادر بیهقی) ، تجاوز کردن از حد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از حد درگذشتن. (ترجمان علامه جرجانی ص 27) ، عدول کردن از حق. (منتهی الارب). تعهد کردن و عدول کردن از حق. (ناظم الاطباء). از حق برگشتن. (آنندراج). طلب بناحق. (یادداشت مؤلف). تجاوز از حق ودست درازی کردن. (از اقرب الموارد) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زنا کردن. بغاء، بغیه، بغیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به همین مصادر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
بلسک، و آن چوبی یا سیخ گنده باشد که بدان بریان در تنور آویزند. (برهان). رجوع به بلسک شود، نامی است که به بعض اسبان گذارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)،
{{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) :
بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید.
ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
،
{{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود،
{{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش،
{{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد:
کاربشولی که خردکیش شد
از سر تدبیر و خرد بیش شد.
ابوشکور (از سروری) (از شعوری).
رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود.
- لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد:
خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29).
زرد گشت از فراق لقمه بشول
روی سرخ من ای سیاهۀ دول.
انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخصوص و خاص. (ناظم الاطباء). ترجمه خاصه است. (شعوری ج 1 ورق 216)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
رجوع به بیشلغ و بیشلک شود، بدن. (از برهان). بدن و تن. (ناظم الاطباء) (سروری). قامت و بدن. (رشیدی). بدن آدمی. (آنندراج). بدن و اندام. (فرهنگ نظام) ، سر و بن و اطراف هر چیزی را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به هندی اسفناج را گویند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم
به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا.
مسعودسعد.
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر.
سنایی.
و آن دل که در میان دو بیله بکین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
سوزنی.
زود آ که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو.
انوری.
بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد.
انوری.
غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست
مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر.
انوری.
آن بیلک جبرئیل پرّت
عزرائیل است جانوران را.
خاقانی.
بیلک شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت.
نظامی.
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس.
نظامی.
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز پیل.
سعدی.
خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد
بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب.
سیف اسفرنگ.
اگر چه سخت چشمیها بسی کرد
هم از کیش محمد بیلکی خورد.
خسرو دهلوی.
(مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف).
جود تو بیلکی نبود ور بود همی
در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است:
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم.
سوزنی.
، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
مرکّب از: ’بیش’ ترکی بمعنی پنج + ’لک’ ادات نسبت بمعنی ’ذو’، اغلب ترکها آن را بصورت بشلک یا بشلغ نوشته اند و آن نقدینه ای ازنقره و بمبلغ پنج قروش بوده است و در نزد مصریان بیشلک قدیم و بیشلک جدید بمعنی همان بیشلغ بوده است. (از النقودالعربیه ص 169)، و نیز رجوع به بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام امیری از سپاه مغلان. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
بشکله. بسکله. پشکله. بشکنه. کجک کلید را گویند، یعنی چوب کجکی که کلیدان را بدان گشایند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کژک کلیدان باشد یعنی آن چوبکها که در سوراخهای کلیدان رفته و به آن دربسته شود. (سروری). کژکی کلیدان. (شرفنامۀ منیری). کجک کلیدان. (مؤید الفضلاء). کژک کلیدان. (از رشیدی). کژک کلیدان که چوب سر کجی است که کلون پشت در را می بندد و باز میکند. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 200 و بشکله و بشکلیدن و بشبل شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشکل
تصویر بشکل
کجک کلید چوب کجی که کلیدان را بدان گشایند بشکله
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی نورده (قباله) منشور پادشاهان، قباله خانه و باغ و مانند آن. بیل کوچک، نوعی پیکان شبیه بیل کوچک پیکان شکاری، تیر دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلشک
تصویر بلشک
سیخ کباب پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغلک
تصویر بغلک
تریز جامه، گرهی که در زیر بغل مردم بهم رسد و دیر پخته شود عروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
بسیار دروغ گوی، دروغ زن دروغساز بسیار دروغگو کذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
مرتبان (مرطبان) خمره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
نوعی پیکان شبیه بیل کوچک، تیر دو شاخه، پیلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلک
تصویر بیلک
((لَ))
منشور پادشاهان، قباله خانه و باغ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغلک
تصویر بغلک
((بَ غَ لَ))
غده ای که زیر بغل پیدا شود، دامن لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
((بَ شّ))
بسیار دروغگو، کذاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
((بُ یا بَ تَ))
خمره کوچک
فرهنگ فارسی معین
سفره مار، سفره مار، نوعی درخت با برگهایی شبیه درخت تبریزی
فرهنگ گویش مازندرانی