جدول جو
جدول جو

معنی بشرف - جستجوی لغت در جدول جو

بشرف
(بِ شِ رَ / بَ شِ رِ)
پیش در آمد در آواز یا موزیک. (دزی ج 1 ص 89) ، اصحاب الهیاکل و الاشخاص. (دزی ج 1 ص 88) ، معتقد تصویر و تجسم خدا. (دزی ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشری
تصویر بشری
(دخترانه)
بشارت، مژده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشرف
تصویر مشرف
(پسرانه)
ناظر، اشراف دارنده، در تصوف آنکه خداوند او را بر ضمایر خلق آگاه می کند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
(دخترانه و پسرانه)
شریف تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشرف
تصویر مشرف
شرف یافته، بلندپایه و بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشرف
تصویر تشرف
شرفیاب شدن، شرف یافتن، مشرف شدن، بزرگی یافتن، شرفیابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرف
تصویر مشرف
بالا بر آمده، کسی یا چیزی که بربلندی قرار دارد و یا از غیر خود بلندتر است
کسی یا چیزی که از بلندی مسلط بر کس دیگر یا چیز دیگر باشد، دیده ور شونده
ناظر خرج، ناظر عمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست بدن، روی پوست بدن انسان، روی، چهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
شریف تر، بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، بلندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشری
تصویر بشری
مژده دادن، مژده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
موضعی است. بحجاز در دیار بنی نصر بن معاویه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ملک اشرف سیف بن ملوخان. از پادشاهزادگان هند بود که هنگام حملۀ امیر تیمور اسیر لشکریان وی شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 477 و فهرست تاریخ عصر حافظ شود
نام یکی از سرهنگان ابومسلم بود که ابومسلم او را بکشت و زن وی خاوند دیهۀ نرشخ بود. نام او را شرف هم ضبط کرده اند. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 83 شود
سیدحسن غزنوی. رجوع به حسن غزنوی و فهرست احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی و مقدمۀ دیوان او بقلم مدرس رضوی شود
یکی از هشت تن رهبانان حبشه است که نزد حضرت رسول آمدند. (الاصابه ج 1 ص 50). و رجوع به ابرهه در همان جلد ص 13 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به بشر که نام کسی بوده است. (سمعانی) ، بشک موی شدن رجل. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 216 شود:
بشک معشوق چون سپید شود
عاشق از وصل نا امید شود.
عنصری (از انجمن آرا).
، موی پیش سر را نیز گفته اند که ناصیه باشد. (برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). موی ناصیه. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بش و پشک شود.
- بشک شدن، تجعد. جعودت (در موی). (مجمل اللغه). جعوده. (دهار) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی).
- بشک کردن، تجعید. (در موی) (دهار) (مجمل اللغه). ترجیل. (مجمل اللغه). مجعد کردن. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(بُ را)
مژده. قوله تعالی: یا بشری هذا غلام (قرآن 19/12) مثل عصای و در تثنیه یا بشریی گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مژده و بشارت. (غیاث) : بشارت. و بشراک و بشری لک. دعا است. (از اقرب الموارد). و ما جعله اﷲ الابشری... (قرآن 126/3). قل نزله روح القدس من ربک بالحق لیثبت الذین آمنوا و هدی ً و بشری للمسلمین. (قرآن 16 / 102). مژدگانی. (السامی فی الاسامی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) :
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به پیروزی سعادت بشری.
امیرمعزی (از آنندراج).
، کار بد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کار را بد انجام دادن. (از اقرب الموارد) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دویدن. (غیاث). سرعت کردن. (از اقرب الموارد). شتافتن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، دروغ بافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ گفتن. (غیاث) (تاج المصادر بیهقی). دروغ بستن. (از اقرب الموارد) ، بریدن و گشادن زانو بند شتر را، سبک گام زدن، آمیختن، فراخ ناکردن دستها را، راندن بشتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، راندن شتر بشتاب. (از ذیل اقرب الموارد) ، سم برداشتن اسب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ را)
نام یار برآرندۀ یوسف علیه السلام از چاه. (غیاث) :
از پی یوسف کسان بغرض
گاه بشری و گه بشیر مباش.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
منسوب به بشر. رجوع به بشر شود، پشک. اپشک. افشک. افشنگ، شبنم. (برهان) (سروری) (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شبنم و ژاله. (ناظم الاطباء). شبنم باشد. (لغت فرس). شبنم که آنرا پژم خوانند. (جهانگیری). شبنم باشد و به آذربایجان گروهی زیوال گویند. (اوبهی). صقیع. (صراح) بشک چنانکه شجام، هر دو شبنم جامد است و عرب آن را صقیع گوید. صقیع، پشک که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (از منتهی الارب). اریز، بشک که در شبهای تیرماه بر زمین افتد. (منتهی الارب). بشک بتازی صقیع خوانند و آن نم بود سپید که بامداد بر دیوارها و سبزی نشیند. (فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیه 5 ص 275). شبنم مرادف بشم. (رشیدی). ژاله و برف. (مؤید الفضلاء). ژاله و نمی که بر زمین افتد و زمین را سپید کند، ای برف. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به بشم شود:
بشک آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به پشک شود، تگرگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) :
از نسیم ریاض دولت تو
بر رخ گل درثمین شده بشک.
خسروانی (از سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (نسخۀ خطی).
- بشک زدن، شبنم، برف زدن:
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدفا
بلعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
، بمجاز، شجام. شجد. شخته. سرمای سخت. رجوع به بشم و شعوری ج 1 ورق 173 شود، نعل حیوانات. (ناظم الاطباء) ، سرگین گوسفندان باشد. (صحاح الفرس) :
بشک بز ملوکان، مشک است و زعفران
میسا و مشکشان و مده زعفران خویش.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
و رجوع به پشک بمعنی فضله حیوانات شود، برق. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). آذرخش، نام درختی. (از برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). و رجوع به پشک شود، پرده که بر در خانه آویزند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) ، مخفف ’باشد که’ باشد چنانکه ’بوک’ مخفف بود که. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (سروری) (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
نام محلی در ناحیه دلایۀ اندلس. در این ناحیه عودالنجوج یافت میشود که از حیث عطر کمتر از عود هندی نیست. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 179)
نام قصبۀ ناحیه ای از جبل لبنان مشتمل بر 9 پارچه قریه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
نام اسب ماویه بن قیس. (منتهی الارب). نام اسبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شریفتر. مهتر.
- اشرف مخلوقات، آدمی.
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
نام جاریۀ عون بن عبداﷲ. (منتهی الارب). نام جاریه ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جای بلند، بلندی زمین بالا بر آمده، دیده ور شونده بلند پایه و بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرف
تصویر تشرف
بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
کسی که شرف دارد شرافتمند شریف بزرگوار مقابل بی شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشرف
تصویر بیشرف
بی حرمت، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشرط
تصویر بشرط
مشروط، با عهد و پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست آدمی، روی پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
مردمی مژده دادن مژده منسوب به بشر انسانی: ضعف بشری عقول بشری. مژده دادن، مژده مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
بزرگوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
((بَ شَ رِ))
بیرونی ترین بخش پوست گیاهان، بخش سطحی پوست بدن جانوران و انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشرف
تصویر تشرف
((تَ شَ رُّ))
بزرگوار شدن، بزرگی یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشرف
تصویر مشرف
((مُ شَ رَّ))
شرف یافته، بلندپایه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشرف
تصویر مشرف
((مُ رِ))
کسی یا چیزی که از بلندی بر کسی یا چیزی دیگر مسلط باشد، ناظر، نگرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشری
تصویر بشری
((بُ را))
مژده دادن، مژده، مژدگانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
((شَ رَ))
شرافتمند، شریف، بزرگوار، مقابل بی شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
((اَ رَ))
بزرگوارتر، شریفتر
فرهنگ فارسی معین