بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود
بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود
مرکّب از: نش شاید مخفف نوش + خوار خوردن، نشخور. (حاشیۀ برهان چ معین)، آنچه گاو و شتر و گوسپند خوردۀ خود را باز از معده به دهن آورده بخایند و فروبرند. (از غیاث اللغات)، آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده برآورد نیک خائیده فروبرند. (انجمن آرا)، جاویدن گاو و گوسفند و شتر و امثال آنهاچیزی را که خورده باشند و باز فروبردن. (آنندراج)، نیم جاویده که جانوران دوباره به دهان آورده بخورند. (فرهنگ خطی)، آنچه نشخوارکنندگان برگردانند به دهان دوباره جویدن را. (یادداشت مؤلف)، نشوار. (انجمن آرا) (نصاب) (دهار)، وسع، برآوردن شتر نشخوار از شکم به دهان. (صراح)، جره. (از منتهی الارب) : سیه کاسه و دون و پرخوار بود شتروار دایم به نشخوار بود. بوالمثل بخاری. - امثال: نشخوار آدمی حرف است. ، کاه و علف که از دواب بازماند. (آنندراج)، بقیۀکاه که بعد از خوردن حیوانات بماند. (انجمن آرا)، نیم خوردۀ علف ستوران و از گلو برآورده و خائیدۀ شتران و امثال آن. (برهان قاطع)، نشوار. (نصاب)، بازماندۀ علف چارپایان. علف بوزده که دیگر نخورند. (فرهنگ خطی)، نشوار معرب آن است. (انجمن آرا)
مُرَکَّب اَز: نش شاید مخفف نوش + خوار خوردن، نشخور. (حاشیۀ برهان چ معین)، آنچه گاو و شتر و گوسپند خوردۀ خود را باز از معده به دهن آورده بخایند و فروبرند. (از غیاث اللغات)، آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده برآورد نیک خائیده فروبرند. (انجمن آرا)، جاویدن گاو و گوسفند و شتر و امثال آنهاچیزی را که خورده باشند و باز فروبردن. (آنندراج)، نیم جاویده که جانوران دوباره به دهان آورده بخورند. (فرهنگ خطی)، آنچه نشخوارکنندگان برگردانند به دهان دوباره جویدن را. (یادداشت مؤلف)، نشوار. (انجمن آرا) (نصاب) (دهار)، وسع، برآوردن شتر نشخوار از شکم به دهان. (صراح)، جره. (از منتهی الارب) : سیه کاسه و دون و پرخوار بود شتروار دایم به نشخوار بود. بوالمثل بخاری. - امثال: نشخوار آدمی حرف است. ، کاه و علف که از دواب بازماند. (آنندراج)، بقیۀکاه که بعد از خوردن حیوانات بماند. (انجمن آرا)، نیم خوردۀ علف ستوران و از گلو برآورده و خائیدۀ شتران و امثال آن. (برهان قاطع)، نشوار. (نصاب)، بازماندۀ علف چارپایان. علف بوزده که دیگر نخورند. (فرهنگ خطی)، نشوار معرب آن است. (انجمن آرا)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ارونان. باهظ. سخت. صعب. عسر. عسیر. عویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شب تیره افسون نیامد بکار همی آمدش کار دشخوار خوار. فردوسی. دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست به آزار دل را پرآزار چیست. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشخوار خوار. فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار نگیری تو این کار دشخوار خوار. فردوسی. اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). بود جستنش کار دشخوارتر چو آمد به کف نیست زو خوارتر. اسدی. چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425). خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست. اثیر اومانی. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز. سعدی (گلستان). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). معاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). - دشخوارترک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525). - دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد: جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی (از آنندراج). - دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راه دشخوار، راه صعب العبور: بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. بیابانها و کوه و راه دشخوار به چشمش بود گلزار و سمن زار. (ویس و رامین). رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش همه کوه و دریا و پشته ست پیش. اسدی. گو پهلوان گفت چندین سپاه نباید که دشخوار و دور است راه. اسدی. - زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی. ، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار: بدو داد پس نامۀ شهریار سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار. فردوسی. با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی (گلستان). ، درشت و سنگین، مریض، {{قید}} بطور سنگینی، {{اسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اَرْوَنان. باهِظ. سخت. صعب. عَسِر. عَسیر. عَویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شب تیره افسون نیامد بکار همی آمدش کار دشخوار خوار. فردوسی. دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست به آزار دل را پرآزار چیست. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشخوار خوار. فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار نگیری تو این کار دشخوار خوار. فردوسی. اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). بود جستنش کار دشخوارتر چو آمد به کف نیست زو خوارتر. اسدی. چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425). خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست. اثیر اومانی. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز. سعدی (گلستان). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعْیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). مُعاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). - دشخوارتَرَک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525). - دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد: جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی (از آنندراج). - دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راه دشخوار، راه صعب العبور: بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. بیابانها و کوه و راه دشخوار به چشمش بود گلزار و سمن زار. (ویس و رامین). رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش همه کوه و دریا و پشته ست پیش. اسدی. گو پهلوان گفت چندین سپاه نباید که دشخوار و دور است راه. اسدی. - زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی. ، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار: بدو داد پس نامۀ شهریار سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار. فردوسی. با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی (گلستان). ، درشت و سنگین، مریض، {{قِید}} بطور سنگینی، {{اِسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی اصفهان. محدود از شمال به کاشان و از جنوب به دهستان جی و سده و از خاور به بخش کوهپایه و از باختر به رشته کوههای خرسک و گندمان. این دهستان در جلگه واقع است و آب آن از چاه و قنوات است و محصول عمده آن غلات حبوبات و صیفی است. راه شوسۀ اصفهان به تهران از مغرب این دهستان میگذرد. برخوار از 32 آبادی تشکیل شده است. مرکز آن دستجرد و دههای مهمش مورچه خورت و ده نو و دولت آباد و سین است و 60872 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی اصفهان. محدود از شمال به کاشان و از جنوب به دهستان جی و سده و از خاور به بخش کوهپایه و از باختر به رشته کوههای خرسک و گندمان. این دهستان در جلگه واقع است و آب آن از چاه و قنوات است و محصول عمده آن غلات حبوبات و صیفی است. راه شوسۀ اصفهان به تهران از مغرب این دهستان میگذرد. برخوار از 32 آبادی تشکیل شده است. مرکز آن دستجرد و دههای مهمش مورچه خورت و ده نو و دولت آباد و سین است و 60872 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مرکّب از: بر + خوار، شریک. (ناظم الاطباء)، صاحب مایه که مزدوری بمایۀ او برای او کار کند و نفعرا بدو بازگرداند. (از صحاح الفرس)، شریکی که مایه یا قسمتی از مایه را داده است و کار نمی کند و تنها از سود شرکت سهم میبرد. (یادداشت مؤلف) : ز بس عطا که دهد هرکه زو عطا بستد گمان بری که مر او را شریک و برخوار است. فرخی.
مُرَکَّب اَز: بر + خوار، شریک. (ناظم الاطباء)، صاحب مایه که مزدوری بمایۀ او برای او کار کند و نفعرا بدو بازگرداند. (از صحاح الفرس)، شریکی که مایه یا قسمتی از مایه را داده است و کار نمی کند و تنها از سود شرکت سهم میبرد. (یادداشت مؤلف) : ز بس عطا که دهد هرکه زو عطا بستد گمان بری که مر او را شریک و برخوار است. فرخی.
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
1- نام یکی از بخشهای شهرستان تربت حیدریه است که در جنوب شهرستان واقع و محدود است از طرف خاور به بخش خواف و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و از باختر به بخش فیض آباد و محولات و از شمال به بخش حومه. موقعیت بخش در شمال دهستان رشخوار و سنگان کوهستانی و در قسمت جنوبی بخش اطراف جنگل جلگه و هوای آن گرمسیر و سوزان است. محصول عمده بخش غلات و بادام و بنشن است. بخش رشخوار از دو دهستان به نام رشخوار و سنگان تشکیل یافته که مجموع آبادیهای آن 82 و جمعیت آن در حدود 22336 تن می باشد. راه شوسۀ خواف از این بخش می گذرد. 2- نام یکی از دودهستان بخش رشخوار که به اسم خود بخش نامیده می شود. 3- نام قصبۀ مرکز بخش رشخوار که در ضمن مرکز دهستان رشخوار نیز هست. سکنۀ آن 3698 تن. آب آن از قنات. محصولات عمده غلات و میوه و بنشن و بادام. صنایع دستی قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. از ادارات دولتی، بخشداری، نمایندۀ آمار، دارایی، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)