جدول جو
جدول جو

معنی بشاشیین - جستجوی لغت در جدول جو

بشاشیین
شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشتین
تصویر باشتین
میوه، بار درخت، برای مثال پیش گرفته سبد باشتین / هر یک همچو در تیم حکیم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشیدن
تصویر شاشیدن
ادرار کردن، میزیدن، گمیز کردن، گمیختن، چامیدن، گمیزیدن، شاشدن، شاش زدن، شاریدن، میختن
فرو ریختن و سرازیر شدن آب، شاریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشین
تصویر حشاشین
صبّاحیّه، فرقه ای از اسماعیلیه که از حسن صباح پیروی کرده و گفته میشود در موارد عملیات نظامی حشیش مصرف می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشیدن
تصویر باشیدن
بودن، ماندن، ایستادن، اقامت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
شاخه و یا پوست جدا شده از درخت، (ناظم الاطباء)، باشین، امادر فرهنگهای دیگر دیده نشده، رجوع به باشتین شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بودن. (ناظم الاطباء) : در تنها باشیدن وسواس غلبه کند. (کیمیای سعادت). با چنین امانت مغفل زیستن و بیکار باشیدن ظلومی باشد و جهولی. (کتاب المعارف). و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمان است. (کتاب المعارف).
لغت نامه دهخدا
(مُ سا)
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ دَ)
سیم کوفت کردن. سیم کفت کردن. رجوع به بشار و شاریدن شود
لغت نامه دهخدا
خاندان... مردمان متمول بوده اند و از ایشان خواجه عزالدین بشاری و خواجۀ صاحب نعمت بود. رجوع به تاریخ گزیده چ کمبریج 1328هجری قمری ص 844 و تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 115 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
فرونشاندن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشتین
تصویر باشتین
میوه ای که از درخت بر آید بی آنکه گل کند و بهار دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشیدن
تصویر باشیدن
ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشیدن
تصویر شاشیدن
بول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حشاش، سبزکیان جمع حشاش. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشتین
تصویر باشتین
میوه، میوه درخت
فرهنگ فارسی معین
شناختن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکستن، خرد کردن، از ریشه ی اوستایی اسکن
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان خوردن، لغزیدن، مرتعش شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
شناختن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن، متلاشی گشتن، متلاشی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیدن، مالش دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
مکافات پس دادن، درد کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جستجو کردن کنکاش در کار دیگران
فرهنگ گویش مازندرانی
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسیدن، تاباندن طناب و الیاف گیاهی
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی
برازنده بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
بچاپسن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن، دروکردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن، چاک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی