بسیچیده. سامان و کارسازی کرده شده و ساخته و آماده گردیده. (برهان). مهیا شده. (ناظم الاطباء). ساخته. (شرفنامۀ منیری). بسغده. (صحاح الفرس). بمعنی ساخته و آماده بود هرچه باشد از شغلها و کارها. (اوبهی). ساز کار کرده. (از سروری). مجهز شده: به لشگر بگفت آنچه بشنید شاه بدان تا بسیچیده باشد براه. فردوسی. بهر سو یکی نامه ای کن دراز بسیجیده باش و درنگی مساز. فردوسی. هم اندر زمان بیژن آمد دمان بسیچیدۀ رزم با ترجمان. فردوسی. بفرمود تا صد شتر باروار بسیجیده کردند و بستند بار. (یوسف و زلیخا). دو صد جامه و زیور رنگ رنگ بسیجیده و ساخته تنگ تنگ. (یوسف و زلیخا). یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ را بسیجیده. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقۀ آن گردانیده و بسیجیدۀ آن شد. (کلیله و دمنه). همه از سر یقین صادق و رغبت تمام بسیجیدۀ کار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
بسیچیده. سامان و کارسازی کرده شده و ساخته و آماده گردیده. (برهان). مهیا شده. (ناظم الاطباء). ساخته. (شرفنامۀ منیری). بسغده. (صحاح الفرس). بمعنی ساخته و آماده بود هرچه باشد از شغلها و کارها. (اوبهی). ساز کار کرده. (از سروری). مجهز شده: به لشگر بگفت آنچه بشنید شاه بدان تا بسیچیده باشد براه. فردوسی. بهر سو یکی نامه ای کن دراز بسیجیده باش و درنگی مساز. فردوسی. هم اندر زمان بیژن آمد دمان بسیچیدۀ رزم با ترجمان. فردوسی. بفرمود تا صد شتر باروار بسیجیده کردند و بستند بار. (یوسف و زلیخا). دو صد جامه و زیور رنگ رنگ بسیجیده و ساخته تنگ تنگ. (یوسف و زلیخا). یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ را بسیجیده. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقۀ آن گردانیده و بسیجیدۀ آن شد. (کلیله و دمنه). همه از سر یقین صادق و رغبت تمام بسیجیدۀ کار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیچنده. شخصی را گویند که استعداد و سامان کاری کند و آماده و مهیا سازد. (برهان). آماده و مهیا کننده (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از بسیچیدن. یعنی حاضرشونده و حاضر کننده. (مجمعالفرس) : چو شد هفته و کار شد ساخته بسیچنده از کار پرداخته. نظامی. بسیچنده در آب پیروزه رنگ بسیچید تا ماهی آرد بچنگ. نظامی.
بسیچنده. شخصی را گویند که استعداد و سامان کاری کند و آماده و مهیا سازد. (برهان). آماده و مهیا کننده (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از بسیچیدن. یعنی حاضرشونده و حاضر کننده. (مجمعالفرس) : چو شد هفته و کار شد ساخته بسیچنده از کار پرداخته. نظامی. بسیچنده در آب پیروزه رنگ بسیچید تا ماهی آرد بچنگ. نظامی.