جدول جو
جدول جو

معنی بسیجیده - جستجوی لغت در جدول جو

بسیجیده
مهیا، آماده شده، سامان داده شده
تصویری از بسیجیده
تصویر بسیجیده
فرهنگ فارسی عمید
بسیجیده
(بَ دَ / دِ)
بسیچیده. سامان و کارسازی کرده شده و ساخته و آماده گردیده. (برهان). مهیا شده. (ناظم الاطباء). ساخته. (شرفنامۀ منیری). بسغده. (صحاح الفرس). بمعنی ساخته و آماده بود هرچه باشد از شغلها و کارها. (اوبهی). ساز کار کرده. (از سروری). مجهز شده:
به لشگر بگفت آنچه بشنید شاه
بدان تا بسیچیده باشد براه.
فردوسی.
بهر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
بسیچیدۀ رزم با ترجمان.
فردوسی.
بفرمود تا صد شتر باروار
بسیجیده کردند و بستند بار.
(یوسف و زلیخا).
دو صد جامه و زیور رنگ رنگ
بسیجیده و ساخته تنگ تنگ.
(یوسف و زلیخا).
یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ را بسیجیده. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقۀ آن گردانیده و بسیجیدۀ آن شد. (کلیله و دمنه). همه از سر یقین صادق و رغبت تمام بسیجیدۀ کار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
بسیجیده
((بَ دِ))
سامان داده شده، آماده، مهیا
تصویری از بسیجیده
تصویر بسیجیده
فرهنگ فارسی معین
بسیجیده
آماده، حاضر، مهیا، بسته میان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسیچیدن
تصویر بسیچیدن
بسیجیدن، برای مثال کنون رزم گردان بسیچد همی / سر از رای و تدبیر پیچد همی (دقیقی - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساویده
تصویر بساویده
دست مالیده، دست مالی شده، دست زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
نااندیشیده، نیندیشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیجنده
تصویر بسیجنده
آماده کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
آماده کردن، مهیا ساختن، سامان دادن، آماده کردن ساز و سامان سفر، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ دَ / دِ)
رجوع به بسیجیده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود:
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.
دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.
دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری).
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.
فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری.
بباید بسیچید این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی (گرشاسب نامه).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.
سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آوردبا او بکار.
نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ دَ / دِ)
بسیچنده. شخصی را گویند که استعداد و سامان کاری کند و آماده و مهیا سازد. (برهان). آماده و مهیا کننده (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از بسیچیدن. یعنی حاضرشونده و حاضر کننده. (مجمعالفرس) :
چو شد هفته و کار شد ساخته
بسیچنده از کار پرداخته.
نظامی.
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد بچنگ.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مهیا ساخته و آراسته. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
پوشیدن ساز جنگ، ساز سفر کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن، انجام دادن، قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
نفهمیده، نپائیده، پرت و پلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنجیده
تصویر بشنجیده
پاشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساویده
تصویر بساویده
لمس شده دست مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنجیدن
تصویر بسنجیدن
پرده کشیدن، آماده کردن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اسم بسیجیدن، آماده کننده مهیا کننده، پوشنده ساز جنگ، کسی که سامان و استعداد کاری کند، اراده کننده قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
کار سازی کردن واستمداد نمودن، آراستن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساویده
تصویر بساویده
((بِ دِ))
لمس شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
((بَ دَ))
آماده شدن، قصد کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، سیچیدن، سیجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشنجیده
تصویر بشنجیده
((بِ شَ دِ))
پاشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
محاسبه نشده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
تهیه
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
Unthinkingly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
sans réfléchir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
irrefletidamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
bezmyślnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
необдуманно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
необдумано
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
gedachteloos
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
gedankenlos
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نسنجیده
تصویر نسنجیده
irreflexivamente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی