جدول جو
جدول جو

معنی بسیجیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

بسیجیدنی
(بَ دَ)
قابل بسیجیدن. درخور بسیجیدن:
بپیچم سر از هرچه پیچیدنی
بسیچم بکار بسیچیدنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسیجیده
تصویر بسیجیده
مهیا، آماده شده، سامان داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
آماده کردن، مهیا ساختن، سامان دادن، آماده کردن ساز و سامان سفر، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیچیدن
تصویر بسیچیدن
بسیجیدن، برای مثال کنون رزم گردان بسیچد همی / سر از رای و تدبیر پیچد همی (دقیقی - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیجیدن
تصویر سیجیدن
سیچیدن، بسیچیدن، بسیجیدن، مهیا ساختن، تهیه دیدن، نظم و ترتیب دادن، سامان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوییدنی
تصویر بوییدنی
درخور بوییدن، هر چیز خوش بو که آن را ببویند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
قابل بوییدن. لایق بوییدن. درخوربوییدن، دور و دراز. بی سر و ته. بی کران. نامتناهی. نامعلوم: همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن میگشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.
شرف الدین شفروه
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
پرده کشیدن، سوراخ کردن و سفتن، دور کردن، بر پشت زدن، باطل کردن، از دست افکندن، محو کردن، حرکت دادن، بلعیدن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بسیچیده. سامان و کارسازی کرده شده و ساخته و آماده گردیده. (برهان). مهیا شده. (ناظم الاطباء). ساخته. (شرفنامۀ منیری). بسغده. (صحاح الفرس). بمعنی ساخته و آماده بود هرچه باشد از شغلها و کارها. (اوبهی). ساز کار کرده. (از سروری). مجهز شده:
به لشگر بگفت آنچه بشنید شاه
بدان تا بسیچیده باشد براه.
فردوسی.
بهر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
بسیچیدۀ رزم با ترجمان.
فردوسی.
بفرمود تا صد شتر باروار
بسیجیده کردند و بستند بار.
(یوسف و زلیخا).
دو صد جامه و زیور رنگ رنگ
بسیجیده و ساخته تنگ تنگ.
(یوسف و زلیخا).
یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ را بسیجیده. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید (شتربه) ... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقۀ آن گردانیده و بسیجیدۀ آن شد. (کلیله و دمنه). همه از سر یقین صادق و رغبت تمام بسیجیدۀ کار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو بَ تَ)
رجوع به بسیجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
درخور سنجیدن. از در سنجیدن، موزون. وزن. کشیدنی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
بسیجیدن. سیجیدن. آماده کردن. مهیا ساختن. (یادداشت مؤلف) :
شغل همه برسیجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگذاری.
منوچهری، قسمی خوردنی
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود:
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.
دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.
دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری).
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.
فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری.
بباید بسیچید این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی (گرشاسب نامه).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.
سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آوردبا او بکار.
نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به سیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنجیدن
تصویر بسنجیدن
پرده کشیدن، آماده کردن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیدن ساز جنگ، ساز سفر کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن، انجام دادن، قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
کار سازی کردن واستمداد نمودن، آراستن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوییدنی
تصویر بوییدنی
قابل بوییدن لایق شم، مشموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیجیدن
تصویر سیجیدن
((دَ))
آماده شدن، قصد کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، بسیجیدن، سیچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیجیده
تصویر بسیجیده
((بَ دِ))
سامان داده شده، آماده، مهیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
((بَ دَ))
آماده شدن، قصد کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، سیچیدن، سیجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
تهیه
فرهنگ واژه فارسی سره
قابل سنجش، سنجش پذیر، قابل ارزشیابی، وزن کردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماده، حاضر، مهیا، بسته میان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی