لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی پَرماسیدن، بَساویدن، پَساویدن، بِپسودن، بِبسودن، پَسودن، بَساو، سودن، پَرواسیدن، پَرماس، بَرماسیدن، برای مِثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
گیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگ های باریک و دراز و گل های زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد سوسن آزاد: در علم زیست شناسی نوعی سوسن که سفید رنگ است
گیاهی پیازدار از خانوادۀ زنبق، با برگ های باریک و دراز و گل های زیبا و خوشبو به رنگ زرد، کبود یا سفید که در انواع مختلف وجود دارد سوسن آزاد: در علم زیست شناسی نوعی سوسن که سفید رنگ است
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش ایذۀ شهرستان اهواز. از 73 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است. جمعیت آن در حدود 12500 تن وقرای مهم آن چلویر، ده کهنه، شب کور، فالح، گچ کان، لولو و ممبین است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش ایذۀ شهرستان اهواز. از 73 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است. جمعیت آن در حدود 12500 تن وقرای مهم آن چلویر، ده کهنه، شب کور، فالح، گچ کان، لولو و ممبین است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود، نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود، نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رُخَج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس. نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن: داری ازین خوی مخالف بسیچ گرمی و صدجبه و سردی و هیچ. نظامی. - بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن: از آن پیش کاین کارها شد بسیچ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. کوهی از قیرپیچ پیچ شده به شکار افکنی بسیج شده. نظامی. - بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن: نمانم که رستم برآساید ایچ همه جنگ را کرد باید بسیچ. فردوسی. برآرای کار و میاسای هیچ که من رزم را کرد خواهم بسیچ. فردوسی. کنون تا کنم کارها را بسیچ شما رزم ایران مجویید هیچ. فردوسی. ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار. فرخی. چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمین گاهها کرده باش. اسدی (گرشاسب نامه). کره تا در سرای بومره است تا به صد سال همچنان کره است گر کندکوسه سوی گور بسیچ جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ. سنایی. ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله). به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را که ملک گیری او را خدای کرد بسیج. (از معیار جمالی). - بسیج فرمودن، بسیج کردن: ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ نفرمود کس را به خونش بسیچ. اسدی. و رجوع به بسیج کردن شود. - دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد: شه از گفت آن مرد دانش بسیج. نظامی. - گردش بسیچ، آمادۀ گردش: ترازوی گردون گردش بسیچ نماند و نماند نسنجیده هیچ. نظامی (از سروری). ، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو: بود بسیجم که درین یک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه. نظامی. - بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن: سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ. نظامی (از ارمغان آصفی). - بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن: بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ نگیرد بیک سان برآرام هیچ. اسدی. خاقانی اگر بسیج رفتن داری در ره چو پیاده هفت مسکن داری فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک در راه بسی سپاه رهزن داری. خاقانی. رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری. خاقانی. - بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن: که از رای او سر نپیچم به هیچ باین آرزو کرد زی من بسیچ. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیج گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. ببخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور برمبخشای هیچ. نظامی. بسیج سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن. (گلستان). - ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن: که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ. سعدی (بوستان). - بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن: بسیج سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس. سعدی (بوستان). - بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن: نماز شام چوکردم بسیج راه سفر درآمد از درم آن سروقد سیمین بر. انوری (از صحاح الفرس). - بسیج کنان، قصدکنان: کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان بر صعود فلک بسیچ کنان. نظامی. - بسیج گرفتن، قصد کردن: نگویم سخنهای بیهوده هیچ به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ. (یوسف زلیخا). ، {{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) : از آن پس بسیج شدن ساختند به یک هفته زان بار پرداختند. (یوسف و زلیخا). اگرچندشان زاب خیزد بسیج هوا چون نباشد نرویند هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). یگانه فرستش بسیجی مساز که هست آنچه باید چو آید فراز. اسدی (گرشاسب نامه). زیرا که بترسد ز ره مسافر هرگه که بسیج سفرنباشد. ناصرخسرو. بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر. مسعودسعد. راه رو را بسیج ره شرطست ناقه راندن ز بیمگه شرطست. نظامی. سخن چون گفته شد گوینده برخاست بسیج راه کرد از هر دری راست. نظامی. ور منجم گویدت امروز هیچ آنچنان کاری مکن اندربسیچ. مولوی. ، کنایه از مرگ: - روزگاربسیچ، زمان مرگ: چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ. فردوسی. ، {{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)، {{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده: چراغیست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ بسیج. مولوی. ، {{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ: تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش) ندانی تو آیین رزم و بسیچ. فردوسی. نشاید درنگ اندرین کار هیچ که خام آید آسایش اندر بسیچ. فردوسی. چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خواب و نه آسایش اندر بسیج. فردوسی. ، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء). - روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ: دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. - وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ. -، هنگام مردن: گفت اگر بایدت بوقت بسیچ آن کنم کین برش نباشد هیچ. نظامی (هفت پیکر ص 62). ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ. سعدی (گلستان)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس. نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن: داری ازین خوی مخالف بسیچ گرمی و صدجبه و سردی و هیچ. نظامی. - بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن: از آن پیش کاین کارها شد بسیچ نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. کوهی از قیرپیچ پیچ شده به شکار افکنی بسیج شده. نظامی. - بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن: نمانم که رستم برآساید ایچ همه جنگ را کرد باید بسیچ. فردوسی. برآرای کار و میاسای هیچ که من رزم را کرد خواهم بسیچ. فردوسی. کنون تا کنم کارها را بسیچ شما رزم ایران مجویید هیچ. فردوسی. ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار. فرخی. چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمین گاهها کرده باش. اسدی (گرشاسب نامه). کره تا در سرای بومره است تا به صد سال همچنان کره است گر کندکوسه سوی گور بسیچ جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ. سنایی. ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله). به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را که ملک گیری او را خدای کرد بسیج. (از معیار جمالی). - بسیج فرمودن، بسیج کردن: ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ نفرمود کس را به خونش بسیچ. اسدی. و رجوع به بسیج کردن شود. - دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد: شه از گفت آن مرد دانش بسیج. نظامی. - گردش بسیچ، آمادۀ گردش: ترازوی گردون گردش بسیچ نماند و نماند نسنجیده هیچ. نظامی (از سروری). ، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو: بود بسیجم که درین یک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه. نظامی. - بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن: سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ. نظامی (از ارمغان آصفی). - بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن: بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ نگیرد بیک سان برآرام هیچ. اسدی. خاقانی اگر بسیج رفتن داری در ره چو پیاده هفت مسکن داری فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک در راه بسی سپاه رهزن داری. خاقانی. رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری. خاقانی. - بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن: که از رای او سر نپیچم به هیچ باین آرزو کرد زی من بسیچ. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیج گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. ببخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور برمبخشای هیچ. نظامی. بسیج سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن. (گلستان). - ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن: که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ. سعدی (بوستان). - بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن: بسیج سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس. سعدی (بوستان). - بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن: نماز شام چوکردم بسیج راه سفر درآمد از درم آن سروقد سیمین بر. انوری (از صحاح الفرس). - بسیج کنان، قصدکنان: کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان بر صعود فلک بسیچ کنان. نظامی. - بسیج گرفتن، قصد کردن: نگویم سخنهای بیهوده هیچ به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ. (یوسف زلیخا). ، {{اِسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) : از آن پس بسیج شدن ساختند به یک هفته زان بار پرداختند. (یوسف و زلیخا). اگرچندشان زاب خیزد بسیج هوا چون نباشد نرویند هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). یگانه فرستش بسیجی مساز که هست آنچه باید چو آید فراز. اسدی (گرشاسب نامه). زیرا که بترسد ز ره مسافر هرگه که بسیج سفرنباشد. ناصرخسرو. بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر. مسعودسعد. راه رو را بسیج ره شرطست ناقه راندن ز بیمگه شرطست. نظامی. سخن چون گفته شد گوینده برخاست بسیج راه کرد از هر دری راست. نظامی. ور منجم گویدت امروز هیچ آنچنان کاری مکن اندربسیچ. مولوی. ، کنایه از مرگ: - روزگاربسیچ، زمان مرگ: چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ. فردوسی. ، {{نعت فاعِلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)، {{نعت مَفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده: چراغیست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ بسیج. مولوی. ، {{فِعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ: تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش) ندانی تو آیین رزم و بسیچ. فردوسی. نشاید درنگ اندرین کار هیچ که خام آید آسایش اندر بسیچ. فردوسی. چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خواب و نه آسایش اندر بسیج. فردوسی. ، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء). - روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ: دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. - وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ. -، هنگام مردن: گفت اگر بایدت بوقت بسیچ آن کنم کین برش نباشد هیچ. نظامی (هفت پیکر ص 62). ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ. سعدی (گلستان)
گلی است معروف و آن چهار قسم می باشد: یکی سفید و آنرا سوسن آزاد میگویند، ده زبان دارد و دیگری کبود و آنرا سوسن ازرق می خوانند و دیگری زرد و آنرا سوسن ختایی می نامند و چهارم الوان میشود و آن زرد، سفید و کبود میباشد و آنرا سوسن آسمانی گویند، وبیخ آنرا ایرسا خوانند و این چهار قسم هم صحرایی و بوستانی میشود. و نام درخت چلغوزه هم هست و آنرا به عربی صنوبرالکبار و ثمر آنرا که چلغوزه باشد حب الصنوبر الکبار گویند. (برهان) (آنندراج). ریحان الکافور. کافور یهودی. (ابن بیطار). قسمی از ریاحین یعنی سپرغمها است و آن بری و بستانی هر دو باشد. (از بحر الجواهر). سوسن آسمانگون. گیاهی است از تیره سوسنی ها که جزو گیاهان تک لپه ای جام و کاسۀ رنگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت برنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولاً در پائیز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدامیکنند و در بهار مجدداً میکارند. پیلغوش. فیلگوش. پیلگوش. زنبق رشتی. (فرهنگ فارسی معین) : مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی. راست گفتی برآمد اندر باغ سوسنی از میان سیسنبر. فرخی. وآن گل سوسن مانندۀ جامی ز لبن ریخته معصفر سوده میان لبنا. منوچهری. مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن بابها فردا شود. ناصرخسرو. هرچند که هستی ای نگار دل جوی چون لاله همه رنگ و چو سوسن همه بوی. عبدالواسع جبلی. نه با یاران کمر بندم چو غنچه نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن. خاقانی. چه پندم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد. خاقانی. ز سبزه یافتند آرامگاهی که جز سوسن نرست از وی گیاهی. نظامی. همیشش سوسن و گل تازه بودی ریاحین بی حد و اندازه بودی. نظامی. ده زبان همچو سوسنی لیکن بر تو از رازها بوند ایمن. کمال الدین اسماعیل. هر دست و هر زبان که دراو نیست نفع خلق غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست. مولوی. بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. - سوسن آزاد: نال دمیده بسان سوسن آزاد بنده بر آن فال نال وار نویده. عمارۀ مروزی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 113). برتوان چیدن ز دست سوسن آزادسیم برتوان چیدن ز روی شنبلید زرد زر. فرخی. سوسن آزادو شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار. منوچهری. و امیر همچنان دستۀ شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و... (تاریخ بیهقی). در بوستان جاه تو شده بنده سوزنی باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان. سوزنی. زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را خواص نطق و نظر داد بهر انهی را. انوری. ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد. حافظ. - سوسن آزاده: از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است. حافظ. - سوسن آسمانگونی. رجوع به ایرسا شود. - سوسن ابیض، سوسن آزاد. سوسن سفید. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن احمر، گلایول. (فرهنگ فارسی معین). دلبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیف الغراب. دورحوله. سنخار. ماخاریون. - سوسن ازرق، پیلغوش. سوسن آسمانگونی. - سوسن اصفر، سوسن زرد. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن الوان، گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن بری، دلبوث. دور حولی. کسیفون. - سوسن جبلی، شامل راسن و ایرسا است. (فهرست مخزن الادویه). - سوسن چینی، گونه ای سوسن که دارای ساقه های سبز و تند و گلهای لاجوردی است. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن ختایی، سوسن چینی. سوسن خوش اندام. سوسن الوان. سوسن ده زبان. - سوسن سفید، سوسن سپید. زنبق. (ریاض الادویه). سوسن آزاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رازقی. (ابن بیطار) : آن سوسن سپید بشکفته بباغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. - سوسن سرخ، گلایول. (فرهنگ فارسی معین) : دو لب چو نارکفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. - سوسن فرفوری، زنبق ارغوانی. (یادداشت بخط مؤلف). - سوسن کبود، سوسن چینی. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن کوهی، راسن: آن قطرۀ باران ز بر سوسن کوهی گویی که ثریاست بر این گنبد دوار. منوچهری. - سوسن گل دراز، سوسن سفید. - سوسن لاجوردی، سوسن چینی. - سوسن نرگس اندر شیراز یک گونه اسپرغم است (که) سوسن نرگس خوانند:. برگش چون برگ سوسن است و میانه چون نرگس. (حدود العالم)
گلی است معروف و آن چهار قسم می باشد: یکی سفید و آنرا سوسن آزاد میگویند، ده زبان دارد و دیگری کبود و آنرا سوسن ازرق می خوانند و دیگری زرد و آنرا سوسن ختایی می نامند و چهارم الوان میشود و آن زرد، سفید و کبود میباشد و آنرا سوسن آسمانی گویند، وبیخ آنرا ایرسا خوانند و این چهار قسم هم صحرایی و بوستانی میشود. و نام درخت چلغوزه هم هست و آنرا به عربی صنوبرالکبار و ثمر آنرا که چلغوزه باشد حب الصنوبر الکبار گویند. (برهان) (آنندراج). ریحان الکافور. کافور یهودی. (ابن بیطار). قسمی از ریاحین یعنی سپرغمها است و آن بری و بستانی هر دو باشد. (از بحر الجواهر). سوسن آسمانگون. گیاهی است از تیره سوسنی ها که جزو گیاهان تک لپه ای جام و کاسۀ رنگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت برنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولاً در پائیز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدامیکنند و در بهار مجدداً میکارند. پیلغوش. فیلگوش. پیلگوش. زنبق رشتی. (فرهنگ فارسی معین) : مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی. راست گفتی برآمد اندر باغ سوسنی از میان سیسنبر. فرخی. وآن گل سوسن مانندۀ جامی ز لبن ریخته معصفر سوده میان لبنا. منوچهری. مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن بابها فردا شود. ناصرخسرو. هرچند که هستی ای نگار دل جوی چون لاله همه رنگ و چو سوسن همه بوی. عبدالواسع جبلی. نه با یاران کمر بندم چو غنچه نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن. خاقانی. چه پندم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد. خاقانی. ز سبزه یافتند آرامگاهی که جز سوسن نرست از وی گیاهی. نظامی. همیشش سوسن و گل تازه بودی ریاحین بی حد و اندازه بودی. نظامی. ده زبان همچو سوسنی لیکن بر تو از رازها بوند ایمن. کمال الدین اسماعیل. هر دست و هر زبان که دراو نیست نفع خلق غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست. مولوی. بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. - سوسن آزاد: نال دمیده بسان سوسن آزاد بنده بر آن فال نال وار نویده. عمارۀ مروزی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 113). برتوان چیدن ز دست سوسن آزادسیم برتوان چیدن ز روی شنبلید زرد زر. فرخی. سوسن آزادو شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار. منوچهری. و امیر همچنان دستۀ شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و... (تاریخ بیهقی). در بوستان جاه تو شده بنده سوزنی باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان. سوزنی. زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را خواص نطق و نظر داد بهر انهی را. انوری. ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد. حافظ. - سوسن آزاده: از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است. حافظ. - سوسن آسمانگونی. رجوع به ایرسا شود. - سوسن ابیض، سوسن آزاد. سوسن سفید. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن احمر، گلایول. (فرهنگ فارسی معین). دلبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیف الغراب. دورحوله. سنخار. ماخاریون. - سوسن ازرق، پیلغوش. سوسن آسمانگونی. - سوسن اصفر، سوسن زرد. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن الوان، گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن بری، دلبوث. دور حولی. کسیفون. - سوسن جبلی، شامل راسن و ایرسا است. (فهرست مخزن الادویه). - سوسن چینی، گونه ای سوسن که دارای ساقه های سبز و تند و گلهای لاجوردی است. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن ختایی، سوسن چینی. سوسن خوش اندام. سوسن الوان. سوسن ده زبان. - سوسن سفید، سوسن سپید. زنبق. (ریاض الادویه). سوسن آزاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رازقی. (ابن بیطار) : آن سوسن سپید بشکفته بباغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. - سوسن سرخ، گلایول. (فرهنگ فارسی معین) : دو لب چو نارکفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. - سوسن فرفوری، زنبق ارغوانی. (یادداشت بخط مؤلف). - سوسن کبود، سوسن چینی. (فرهنگ فارسی معین). - سوسن کوهی، راسن: آن قطرۀ باران ز بر سوسن کوهی گویی که ثریاست بر این گنبد دوار. منوچهری. - سوسن گل دراز، سوسن سفید. - سوسن لاجوردی، سوسن چینی. - سوسن نرگس اندر شیراز یک گونه اسپرغم است (که) سوسن نرگس خوانند:. برگش چون برگ سوسن است و میانه چون نرگس. (حدود العالم)
جایگاهی است نزدیک کوفه که مهران بروزگار فتوح بدانجا نزول کرد. (ازمعجم البلدان). و رجوع به ج 1 ص 182 همین کتاب شود، قابل تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران)
جایگاهی است نزدیک کوفه که مهران بروزگار فتوح بدانجا نزول کرد. (ازمعجم البلدان). و رجوع به ج 1 ص 182 همین کتاب شود، قابل تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود: کمندی بر آن کنگره درببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. جوانان به آواز گفتند زود عنان در رکابت بباید بسود. فردوسی. بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم ولیکن گه زهر دادنش گرم. فردوسی. جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم). مردمان آهن بسیار بسودند ولیک نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت دست نبایدت با زمانه بسودن. ناصرخسرو. بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص). گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه واردست. کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی). - حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً). - قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مَس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود: کمندی بر آن کنگره درببست گره زد برو چند و ببسود دست. فردوسی. جوانان به آواز گفتند زود عنان در رکابت بباید بسود. فردوسی. بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم ولیکن گه زهر دادنش گرم. فردوسی. جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم). مردمان آهن بسیار بسودند ولیک نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت دست نبایدت با زمانه بسودن. ناصرخسرو. بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص). گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود. مسعودسعد. لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز می لیسم از حلاوت آن گربه واردست. کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی). - حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً). - قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
پارسی تازی گشته سوسن گیاهی است از تیره سوسنیها که جزو گیاهان تک لپه یی جام و کاسه نگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت به رنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولا در پاییز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدا میکنند. و در بهار مجددا میکارند پیلگوش فیلگوش پیلغوش زنبق زشتی. یا سوسن آزاد. سوسن سفید. یا سوسن آسمانگونی. سوسن چینی. یا سوسن ابیض. سوسن سفید. یا سوسن احمر. گلایول. یا سوسن اصفر. سوسن زرد. یا سوسن الوان. گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. اصل این گونه سوسن از ژاپن است سوسن خوش اندام. یا سوسن بری. گونه ای سوسن که دارای گلهای سفید کوچک و بوی بسیار مطبوع است این گونه سوسن که دارای ساقه های سبز تند و گلهای لاجوردی است اصل این گونه سوسن از هیمالیا می باشد سوسن ختایی سوسن لاجوردی ایماروقالس سوسن کبود سوسن آسمان گونی سوسن آسمانجونی. یا سوسن ختایی. سوسن چینی. یا سوسن خوش اندام. سوسن الوان. یا سوسن ده زبان. سوسن سفید. یا سوسن زرد. یکی از گونه های سوسن که داری گلهای طلایی است اصل این سوسن از ژاپن است سوسن اصفر صاری زنبق سوسن ژاپنی، وج. یا سوسن ژاپنی. سوسن زرد. یا سوسن سرخ. گلایول. یا سوسن سفید. سوسنی که دارای گلهای سفید است این گونه را به مناسبت زیبایی خاصی که دارد بیشتر پرورش میدهند سوسن آزاد سوسن ابیض سوسن ده زبان سوسن گل دراز. توضیح وجه تسمیه ده زبان به این جهت است که کاسبرگها نیز همانند گلبرگها سفید و مشابه آنهایند و با توجه به این که تعدار هر یک 5 عدد است بدین نام موسوم شده. یا سوسن کبود. سوسن چینی. یا سوسن گل دراز. سوسن سفید. یا سوسن لاجوردی. سوسن چینی. یا سوسن و سیر. ناسازگاری عدم موافقت (مثلا بین آب و آتش)
پارسی تازی گشته سوسن گیاهی است از تیره سوسنیها که جزو گیاهان تک لپه یی جام و کاسه نگین است. گلی است فصلی و دارای گلهای زیبا و درشت به رنگهای مختلف. اصل این گیاه از اروپا و ژاپن و آمریکای شمالی و هیمالیاست. جهت ازدیاد این گیاه معمولا در پاییز پیازهای فرعی را از پیاز اصلی جدا میکنند. و در بهار مجددا میکارند پیلگوش فیلگوش پیلغوش زنبق زشتی. یا سوسن آزاد. سوسن سفید. یا سوسن آسمانگونی. سوسن چینی. یا سوسن ابیض. سوسن سفید. یا سوسن احمر. گلایول. یا سوسن اصفر. سوسن زرد. یا سوسن الوان. گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. اصل این گونه سوسن از ژاپن است سوسن خوش اندام. یا سوسن بری. گونه ای سوسن که دارای گلهای سفید کوچک و بوی بسیار مطبوع است این گونه سوسن که دارای ساقه های سبز تند و گلهای لاجوردی است اصل این گونه سوسن از هیمالیا می باشد سوسن ختایی سوسن لاجوردی ایماروقالس سوسن کبود سوسن آسمان گونی سوسن آسمانجونی. یا سوسن ختایی. سوسن چینی. یا سوسن خوش اندام. سوسن الوان. یا سوسن ده زبان. سوسن سفید. یا سوسن زرد. یکی از گونه های سوسن که داری گلهای طلایی است اصل این سوسن از ژاپن است سوسن اصفر صاری زنبق سوسن ژاپنی، وج. یا سوسن ژاپنی. سوسن زرد. یا سوسن سرخ. گلایول. یا سوسن سفید. سوسنی که دارای گلهای سفید است این گونه را به مناسبت زیبایی خاصی که دارد بیشتر پرورش میدهند سوسن آزاد سوسن ابیض سوسن ده زبان سوسن گل دراز. توضیح وجه تسمیه ده زبان به این جهت است که کاسبرگها نیز همانند گلبرگها سفید و مشابه آنهایند و با توجه به این که تعدار هر یک 5 عدد است بدین نام موسوم شده. یا سوسن کبود. سوسن چینی. یا سوسن گل دراز. سوسن سفید. یا سوسن لاجوردی. سوسن چینی. یا سوسن و سیر. ناسازگاری عدم موافقت (مثلا بین آب و آتش)