مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مُرَکَّب اَز: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
پشنجیدن. پاشیدن. (ناظم الاطباء). بمعنی پاشیدن است و این لغت در دری استعمال شود و اهل تبرستان بمعنی ریختن و پاشیدن بکار برند وبحذف جیم نیز مخفف آن آمده است، چنانکه گویند: آب کاسه را بشن، یعنی بپاش و بریز. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ریختن و پاشیدن. (فرهنگ نظام) : بخنجر همه تنش انجیده اند بر آن خاک خونش بشنجیده اند. لبیبی (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و فرهنگ نظام). ورجوع به پشنجیدن و بشنج شود
پشنجیدن. پاشیدن. (ناظم الاطباء). بمعنی پاشیدن است و این لغت در دری استعمال شود و اهل تبرستان بمعنی ریختن و پاشیدن بکار برند وبحذف جیم نیز مخفف آن آمده است، چنانکه گویند: آب کاسه را بشن، یعنی بپاش و بریز. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ریختن و پاشیدن. (فرهنگ نظام) : بخنجر همه تنش انجیده اند بر آن خاک خونش بشنجیده اند. لبیبی (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و فرهنگ نظام). ورجوع به پشنجیدن و بشنج شود
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
سنجیدن: نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. نخسبم شب که گنجی برنسنجم دری بی قفل دارد کان گنجم. نظامی. و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست: چون میغ رسیدی آتش آمیغ با غرش کوس و برش تیغ. خاقانی. ولی باید اندیشه را تیز و تند برش برنیاید ز شمشیر کند. نظامی. شمشیر امتیاز جهان را برش نماند یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت. طالب کلیم (از آنندراج). - ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود. ، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف). - برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود. - خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد. ، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن: و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری که بمالند و بمالی و بنگذاری زوبمقراض برشی دو سه برداری کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری. منوچهری. مرا نیست غیر از غم او خورش ز دنیا مرا بس بود یک برش. وحید. ، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند - بابرش، لایق و زرنگ و جلد
سنجیدن: نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. نخسبم شب که گنجی برنسنجم دری بی قفل دارد کان گنجم. نظامی. و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست: چون میغ رسیدی آتش آمیغ با غرش کوس و برش تیغ. خاقانی. ولی باید اندیشه را تیز و تند برش برنیاید ز شمشیر کند. نظامی. شمشیر امتیاز جهان را برش نماند یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت. طالب کلیم (از آنندراج). - ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود. ، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف). - برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود. - خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد. ، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن: و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری که بمالند و بمالی و بنگذاری زوبمقراض برشی دو سه برداری کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری. منوچهری. مرا نیست غیر از غم او خورش ز دنیا مرا بس بود یک برش. وحید. ، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند - بابرش، لایق و زرنگ و جلد
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.