جدول جو
جدول جو

معنی بسراق - جستجوی لغت در جدول جو

بسراق
یاقوت زرد، زبرجد
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
فرهنگ فارسی عمید
بسراق
(بُ)
یاقوت زرد که در هند پکهراج گویند. (غیاث). یاقوت زرد و این ظاهراً هندی معرب است و اصلش پکهراج و پکهراک است. (از آنندراج). زبرجد. (ناظم الاطباء) :
زردگوشی است آنکه از بن گوش
کرده بسراق زار پیکو را.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بسراق
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
فرهنگ لغت هوشیار
بسراق
((بُ))
زبرجد
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
فرهنگ فارسی معین
بسراق
نوعی نان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سراق
تصویر سراق
سارق ها، دزدها، کسانی که مال دیگران را بی خبر و پنهانی ببرند، آنانکه چیزی از دیگران بدزدند، جمع واژۀ سارق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ س سا)
نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
برساخته از سرداب فارسی، یخچال و جایی که در آن آب را سرد نگاه می دارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام قصبه ای است میان تیه و ایله. (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خدو. (منتهی الارب). خدو و اخ. (ناظم الاطباء). تف و لعاب دهان بیرون انداخته و آنچه در دهان باشد ریح خوانند. (آنندراج). خیو چون برآید. آب دهان. بزاق. بصاق. تفو. خیزی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ج بسقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بسقه بمعنی زمین سنگلاخ سوخته. (آنندراج). و رجوع به بسقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیرق. علم و لواء، نشان، سپاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیرق شود
لغت نامه دهخدا
(ناپایدار)
سست و ضعیف گردیدن.
لغت نامه دهخدا
بوره، (ناظم الاطباء)، بوراک، بوره، براکس، (از اشتینگاس)، رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
رماک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به قسران شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس است. 520 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
تیره ای از عشیرۀ هیهاوند چهارلنگ بختیاری. و دارای شعبه های زیر است: بری گرگیوند. جلیلوند. خانه قائد. شهروسوند. ملک محمودی. ادینه وند. سبزه وند. اتابکی. صوفی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بسره. (ناظم الاطباء). رجوع به بسره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهر تماسیح در مصرنزدیک دمیاط از کوره مهلیه. (از معجم البلدان). شهری نهنگ ناک نزدیک دمیاط. (ناظم الاطباء). و بدانجا نهنگ بسیار باشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اوستا. اویستا. ابستاق. ابستاغ. ایستا. بستاه. آبستا. افستا. اپستا. ستا. کتاب دینی زردشت. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1326 هجری قمری ص 116). وستا: و (زردشت) کتاب بستاق که ایشان ابستا و وستا خوانندبر گشتاسب عرضه نمود. (مجمل التواریخ والقصص ص 12). و رجوع به هر یک از کلمه های مذکور در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان سرایان بخش حومه شهرستان فردوس. دارای 398 تن سکنه. آب از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران، پنبه، میوه، ابریشم، در سال 1326 هجری شمسی در این ده زلزله ای رخ داد و قسمتی از آن را ویران ساخت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسراک
تصویر بسراک
بیسراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسراق
تصویر قسراق
مادیان تاتاری رمکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراق
تصویر سراق
جمع سارق، دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساق
تصویر بساق
تف: خیو خدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
((بُ))
خشمگین، عصبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بَ رَّ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراق
تصویر سراق
پیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
حرف بزن، سخن بگو (از روی تحکم و تحقیر)
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نان محلی که با روغن، تخم مرغ و آرد تهیه کنند
فرهنگ گویش مازندرانی