جدول جو
جدول جو

معنی بزکلیج - جستجوی لغت در جدول جو

بزکلیج
بز نر یک ساله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزدلی
تصویر بزدلی
بزدل بودن، ترسو بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادلیج
تصویر بادلیج
نوعی توپ که با گلوله و باروت پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
زلج. سبک رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیش رخش تو سبز خنگ فلک
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.
عسجدی (از براهین العجم)
لغت نامه دهخدا
نوعی آجر کاشی که رنگ و نقش نامطبوع دارد، درالجزایر و جز آن: و حیطانها بالقاشانی و هو شبه الزلیج عندنا. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(بِ کُلْ لی)
تمام. تمام و کمال. کلاً. تماماً. بالمره:
ما بمردیم و بکلّی کاستیم
بانگ حق آمد همه برخاستیم.
مولوی.
و رجوع به کل شود، خرمابن زودرس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جزادهنده احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، نان بزرگ روغنی را نیز گویند. (برهان). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین). نان بزرگ روغنی. (ناظم الاطباء) :
کریمی که بر سفرۀ عام دارد
کلیج از مه و از کواکب کلیچه.
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج).
و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خِ)
دهی از دهستان لاهیجان است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآوردن سخن را و روان گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیرون کردن سخن و روان گردانیدن آن یعنی افشای آن. (از اقرب الموارد). افشای سخن بین مردم. (از المنجد) ، به اندک چیزی زندگی را بسر بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ کُ)
حاصل عمل بزکش. رجوع به بزکش شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دِ)
جبن. ترسوئی. کم جرأتی. (از یادداشتهای دهخدا)
لغت نامه دهخدا
نوعی از توپ که آلت جنگ است، ظاهراً بادلیج معرب بادلش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است، (از غیاث)، نوعی از توپ، ملاطغرا گوید:
ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذارد
شود خزینۀ باروت بی درنگ ستاره،
و در فرهنگ فرنگ بادلیچه بزیادتی ’ها’ نیز باین معنی نوشته، (از آنندراج)، نوعی از توپ قدیم است، لفظ مذکور هندی است، مأخوذ از بادل بمعنی ابر که در فارسی مفرس شده چه در کلام شعرای ایرانی که بهند نیامدند دیده نشده، تشبیه توپ به ابر، از بابت غرش هر دو است، (فرهنگ نظام)، آلتی بوده است برای پرتاب کردن گلوله، منجنیق: مستحفظین قلاع ... بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری ... درافکندند، (روضه الصفا ج 8)، توپ خانه نادری را در قلعۀ کرمانشاهان که زیاده از هزاروپانصد توپ کلان و نیم کلان و کوچک و بادلیج و بقرب ششصد خمپارۀ کلان ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23)، رجوع به بادلج و بادلیجه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
رخنه و نشان را گویند که با سر انگشت و سرناخن به هم رسد. (برهان). رخنه و شکاف. (ناظم الاطباء). نشان رخنۀ سرانگشت است و ناخن. جامه ای که در خار آویزد و بدرد آنرا بشکلید گویند. (اوبهی).
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین. در دامنه واقع شده و معتدل است. سکنۀ آن 209 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و جاجیم و جوراب بافی وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
ده کوچکی از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، در 180هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 3هزارگزی بی بالان. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکلی
تصویر بکلی
تمام و کمال، کلاً، تماماً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
صاحب عجب و تکبر، خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزدلی
تصویر بزدلی
ترسویی جبن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیج
تصویر زلیج
کلید شده، سرسره لغزگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکلی
تصویر بکلی
((بِ کُ لّ))
کلاً، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
((کَ))
صاحب عجب، متکبر، خودستا، چرک، ریم
فرهنگ فارسی معین
ترس، ترسویی، جبن، جبونی، مخافت، هراس
متضاد: شجاعت، شهامت، نترسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهل روستای (بل) واقع در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای در منطقه هزارجریب بهشهر، چشمه ای در روستای یخکش
فرهنگ گویش مازندرانی
آغل طبیعی گوسفندان در شکاف کوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بزغاله
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گیاه از تیره ی سرخس، پشگل بز
فرهنگ گویش مازندرانی
بز نر و تخمی، بز نر و جوان، بز پیشاهنگ، جای پای بز
فرهنگ گویش مازندرانی
رذالت، بزدلی، ترسناکی، ترسویی
دیکشنری اردو به فارسی