جدول جو
جدول جو

معنی بزموی - جستجوی لغت در جدول جو

بزموی
(بُ)
سبد. (السامی). شعر. (مجمل اللغه) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. (یادداشت بخط دهخدا). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد، نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو میخورد و پیشش پارۀ بزموی بود.
انوری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَدَ وی ی)
نسبت است به بزده که دهی بوده درشش فرسنگی نسف (نخشب) بر سر راه بخاری. (فیه مافیه ص 335). نسبت است به بزده که قلعه ای استوار در شش فرسخی نسف بوده است. (از لباب الانساب). رجوع به بزده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ وی ی)
محمد بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی، مکنی به ابوالسیر و ملقب به صدرالاسلام برادر فخرالاسلام بزدوی. یکی از فقهای بزرگ و فحول مناظرین و از رؤسای حنفیه بوده است. وی بسال 421 هجری قمری متولد شد و در سال 493 درگذشت. نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی و محمد بن ابی بکر مسیحی صابونی و محمد بن طاهر سمرقندی لبادی و ابواسحاق محمد بن منصور معروف به حاکم نوقدی و ابوالمعالی محمد بن نصر مدنی، از شاگردان صدرالاسلام بودند. او راست: شرح جامع صغیر و جامع کبیر. (از حواشی فیه مافیه ص 335). و رجوع به انساب سمعانی ذیل بزدوی و الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه و الفوائد البهیه شود، ناگوار و غیرقابل تحمل آمدن
علی بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی بزدوی، مکنی به ابوالحسن. فقیه قرن پنجم هجری به ماوراءالنهر. رجوع به علی بزدوی شود
یوسف بن محمد بن آدم بن عیسی بن بزده قصار، که بزدوی نسبت به جد اعلای وی می باشد. رجوع به لباب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جویندۀ بزم. جویای بزم و عیش و طرب. اهل مجلس طرب و شراب:
برفتند از آن پس بنخجیرگاه
همه بزمجوی و همه رزمخواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد.
(از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین).
- سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد.
، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه را شوق صحبتت چسپید
بوصالت چو احتلام رسید
نیست دشوارتر از این راهی
کس ندیده چنین بزنگاهی.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موی بز. قاتمه (ترکی). ریسمانی که از موی بز کنند. رجوع به بزموی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ دَ /دِ)
شعّار. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) ، کلیدکه بعربی مفتاح خوانند. (برهان). بمعنی کلید است و مصحف شده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کلید. (ناظم الاطباء). بژنگ. (برهان) ، ذخیره. (شرفنامۀ منیری). اما به این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
بزم نشین
متضاد: رزمی، مناسب بزم، مربوط به بزم، عیاش، خوش گذران، عشرت طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنایه از آدم حقه باز
فرهنگ گویش مازندرانی