جدول جو
جدول جو

معنی بزممیج - جستجوی لغت در جدول جو

بزممیج
نوعی گیاه از تیره ی سرخس، پشگل بز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ)
سبد. (السامی). شعر. (مجمل اللغه) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. (یادداشت بخط دهخدا). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد، نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو میخورد و پیشش پارۀ بزموی بود.
انوری
لغت نامه دهخدا
شهری است در ترکستان، (ناظم الاطباء)، و گویا این سخن مبنی بر استنباط خطائی است ناشی از آنچه سمعانی درباره زامین (که شهری است در سمرقند) گوید که: گاه بهنگام نسبت زامیجی به تبدیل ’ن’ به ’ج’ گویند و گرنه شهری بدین نام در ترکستان وجود نداشته است،
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جزادهنده احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد.
(از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین).
- سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد.
، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه را شوق صحبتت چسپید
بوصالت چو احتلام رسید
نیست دشوارتر از این راهی
کس ندیده چنین بزنگاهی.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بهمنیار در شرح و توضیح بعض کلمات و عبارات تاریخ بیهق آرد: نام یکی از بخش های جنوبی سبزوار است و در این بخش دیهی است معروف به دیه زمین، لیکن اهل قلم دیه زمیج می نویسند. مؤلف تاریخ بیهق این کلمه را بمعنی زمین بر دهنده نوشته و این معنی در فرهنگهای فارسی که در دست است، یافته نشد. رجوع به تاریخ بیهق چ دانش ص 36، 109، 145 و 155، زمج در همین لغت نامه و زمیخ شود
لغت نامه دهخدا
بزم نشین
متضاد: رزمی، مناسب بزم، مربوط به بزم، عیاش، خوش گذران، عشرت طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بز نر یک ساله
فرهنگ گویش مازندرانی
موی بز، ریسمانی از جنس موی بز
فرهنگ گویش مازندرانی
مویز کشمش
فرهنگ گویش مازندرانی