جدول جو
جدول جو

معنی بزدره - جستجوی لغت در جدول جو

بزدره(اِ ءَ)
مصدر منحوت عربی از بازداری فارسی. بازداری. بازیاری. دانش تربیت طیور و جوارح و علاج بیماری های آنها. دستور معالجۀ طیور. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدره
تصویر بدره
کیسه ای که در آن ده هزار درهم می گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادره
تصویر بادره
تیزی خشم، شتاب زدگی، خطا در فعل یا قول که از خشم پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ رِ)
دهی از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 107 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پوست بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پوست بره و بزغاله. (غیاث اللغات). پوست بزغالۀ ازشیربازکرده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) :
چو گنج درمها پراکنده شد
ز دینار نو بدره آکنده شد.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
فردوسی.
سر بدره بگشود گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه.
فردوسی.
چو گنجور با شاه کردی شمار
بهر بدره بودی درم ده هزار.
فردوسی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سایل چو عایل.
منوچهری.
شود ار پیش او سایل چوبدره
رود از پیش او بدره چو سایل.
منوچهری.
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال.
غضایری.
دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
غضایری.
منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه).
بدره ها دادی از نهان و کنون
جامه ها برملا فرستادی.
خاقانی.
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری.
خاقانی.
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است.
خاقانی.
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
سر بدره های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد.
نظامی.
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدرۀ دینار داشت.
نظامی.
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
بهر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره زکجا تا کجا.
نظامی.
اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده.
عطار.
- بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود:
یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است
از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش.
؟ (از انجمن آرا).
- بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده:
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک:
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
که داند که این چرخ بدسازچیست
نهانیش با هر کسی راز چیست.
(گرشاسب نامه).
کرا یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن:
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَهْ)
بدراه. ستوری که بد راه رود:
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
نام جایی است. (از آنندراج). نام ناحیه ایست که سه روز راه با مدینه فاصله دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ رَ / رِ)
ده کوچکی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان، واقع در 65000گزی خاور رفسنجان و 10000گزی شمال شوسۀ رفسنجان به کرمان و دارای 41 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ رَ)
نام محلی کنار راه تهران و شاهی میان گردنۀ عباس آباد و دوگل در 162100 گزی تهران. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(قَ غُ)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع در 12 هزارگزی جنوب تکاب و 6 هزارگزی باختر راه ارابه رو تکاب به بیجار. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 301 تن. آب آن ازچشمه سارها و محصول آن غلات و حبوبات و کرچک. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انبارانبار کردن گندم. (از منتهی الارب) : بیدر الطعام بیدره، انبارانبار کرد گندم را. (منتهی الارب). خرمن خرمن کرد گندم را. (ناظم الاطباء). کومه ای توده کرد گندم را. (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ)
از قرای بخاراست و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ رَ / رِ)
چزده. پاره های دنبه و پیه بریان کردۀ روغن گرفته را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). دنبه و پیه ریزه کردۀ بریان شده که جزغاله نیزگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چزده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَرْ رَ)
یکی از مواضع استقرار ساخلو ابوخزیمه در طبرستان. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 165 بخش انگلیسی) ، ازدلام رأس، بریدن سر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَرَ / رِ)
پاچۀ شلوار و تنبان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 189 ص ب شود. پاچۀ زیرجامه. (سروری) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
بادره. تأنیث بادر. (قطر المحیط). تیزی خشم و شتابزدگی و خطا در قول یا فعل که از خشم پدید آید، یقال اخشی علیک بادرته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندی یا خطا و لغزشهائی که از انسان هنگام تندی و خشم صادر میشود، یقال: انا اخاف بادرته. (اقرب الموارد). تندی و تیزی در کارها. (برهان). تیزی خشم. (آنندراج) (انجمن آرا). شتابزدگی. خطای در قول و فعل که از خشم پدید شود. (آنندراج) : اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچ وقت ازو بادرۀ بدخدمتی صادر نشدست، جان اوببخشیدم. (جهانگشای جوینی). فرمود که هر بادره ای که تا بروز جلوس مبارک ما از کسی صادر شده باشد در مقابلۀ آن عفو و اقالت مبذول داشتیم. (جهانگشای جوینی). بی بادرۀ حرکتی چگونه بر نقض آن اقدام روا میدارد. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ رَ)
جمع واژۀ بازدارپارسی. کسانی که صاحب بازی باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بودره
تصویر بودره
تازی شده گرده
فرهنگ لغت هوشیار
بدره همیان هنبان انبان خریطه ای از جامه یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش بیشتر و آنرا پر از پول کنند همیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزدره
تصویر جزدره
دنبه برشته کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدره
تصویر بدره
((بَ رِ))
همیان، کیسه پول
فرهنگ فارسی معین
صره، کیسه زر، همیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
سطل
فرهنگ گویش مازندرانی