جدول جو
جدول جو

معنی بزاعه - جستجوی لغت در جدول جو

بزاعه(اِ)
ظریف و ملیح و باکیاست گردیدن کودک. (ناظم الاطباء). ظریف و ملیح خاستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). ظریف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن، بسیار جنبیدن، باصلاح آوردن چیزی، بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ربودن چیزی را و فروانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) :
و لاتعدو الذئاب علی نعاج
و لاتهوی البزاه الی حمام.
؟ (از سندبادنامه ص 35).
و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صحن سرای. (آنندراج).
- باعهالدار، صحن سرای. (منتهی الارب). ساحتها. (تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع بایع بمعنی فروشنده.
- باعهالعطر، بوی فروشان. (یادداشت مؤلف) : و باعهالعطر بالدیار المصر یعرفونه بکف النسر. (ابن البیطار). و باعهالعطر بالاندلس و بمصر ایضاً یعرفون ورقه (ورق اکلیل الجبل) . (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا عَ)
تأنیث نزّاع: نزاعه للشوی. (قرآن 16/70). رجوع به نزاع شود
لغت نامه دهخدا
(نُ عَ)
آنچه به دست خود برکنی سپس بیفکنی. ما نزعته بیدک ثم القیته. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
ریزه و شکستۀ چیزی. (منتهی الارب). ریزه و افتاده از چیزی مانند ریزه های پنبۀ حلاجی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَزْ زا عَ)
مرد بسیار ترساننده مردم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فزع شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
متاع و کالای فروختنی. ج، بیاعات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
نام پادشاهی است که بعد از قحط به مکه آمد. (شرفنامۀ منیری) :
خزاعه بیامد چو او گشت خاک
برنج و به بیداد و بی ترس و باک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
نام حی ای است از ازد و از آن جهت این قوم را خزاعه می گویند که ازد چون از مکه خارج شدند تا در دیگر شهرها پراکنده شوند قسمتی از قوم ازد از دیگران بریدند و در مکه اقامت کردند و به خزاعه مشهور شدند. رجوع شود به حدائق ص 136و عیون الاخبار ج 5 ص 57 و تاریخ اسلام ص 42، 43 و 97
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
قطعۀ بریده از چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ عَ)
چاهی است بمدینه و قطر سر آن شش ذرع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنا بنقل ابن بطوطه نام چاهی در خارج مدینه در قسمت شمالی قبۀ حجرالزیت. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
پاره ای از مال که بدان تجارت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضائع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بیارۀ کالا که بفروختن بفرستند. (مؤید الفضلاء). پاره ای مال که جدا کنند و بجایی فرستند برای تجارت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26).
- قلیل البضاعه، کم مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به بضاعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درگذشتن از اقران در علم و شرف و شجاعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، استقبال کردن کسی را با کاری: بدهه بامر، استقبال کرد او را به آن کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بده. بدیهه. (از منتهی الارب) ، بی اندیشه سخن گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بی اندیشه آمدن سخن. (غیاث اللغات). یقال اجاب علی البداهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرد ظریف چرب زبان و زیرک را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زیرک. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مستقیم گردیدن رأی. (ناظم الاطباء). استقامت یافتن رأی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
دختربچۀ ملیح و ظریف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تأنیث بزیع. (منتهی الارب). و رجوع به بزیع شود، میل شدید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
دهی است به اصفهان، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمه آن و معجم البلدان ج 1 ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
بخوع. اقرار کردن و گردن نهادن حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرار بحق. (تاج المصادر بیهقی). اقرار کردن مذعنی که نهایت جهد را در اذعان به حق مبذول دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
صافی هر چیزی: بزالۀ خمر، صافی باده. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
بزان. وزنده. بزین. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
ولایت دارم و گنج خزانه
سپاهی تیز چون باد بزانه.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بزان شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا قَ)
نام قسمی مار است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
ظرافت. ملاحت. کیاست. ذکاء قلب. (یادداشت بخط دهخدا). بزاعه. و رجوع به بزاعه شود، غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
جامه و متاع فروشی. شغل بزاز. (ناظم الاطباء). بزازت
لغت نامه دهخدا
(بُ خَ)
موضعی است که درآن مسلمانان را در خلافت ابی بکر جنگ واقع شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یوم...، نام موضعی است که در آن بعهد ابی بکر مسلمانان را با اسد و غطفان وقعه ای رخ داد. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود، حلزون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه: بشع الرجل بشعا و بشاعه.
لغت نامه دهخدا
تصویری از فزاعه
تصویر فزاعه
ترسناک بیم زای ترساننده: آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاع
تصویر بزاع
چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاعه
تصویر بیاعه
کالای فروختنی فروختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعه
تصویر بضاعه
مایه، خواسته، کالا کاچال، داراک دارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاعت
تصویر بزاعت
ملاحت، ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار