جدول جو
جدول جو

معنی بزا - جستجوی لغت در جدول جو

بزا
(بَ)
وزا. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به بزیدن و وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
بزا
(بَ)
بزی ̍. کجی پشت، نزدیک سرین و یا مشرف شدن وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت یا بیرون آمدگی سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزان
تصویر بزان
(دخترانه)
شکست دهنده، نام روستایی (نگارش کردی: بهزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزان
تصویر بزان
وزان، وزنده، در حال وزیدن، برای مثال نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد - لغتنامه - بزان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از غده های مخصوص زیر زبان ترشح می شود و علاوه بر نرم کردن غذا مقداری از نشاستۀ آن را تبدیل به قند می کند، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
(بَزْ زا)
فصاد. (شرفنامۀ منیری). فصدکننده. رگ زن:
قطرۀ خون از او بصد نشتر
برنیارد ز لاغری بزاغ.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرد ظریف چرب زبان و زیرک را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زیرک. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خانه درودگران یا کفش فروشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
جامه فروش، چرا که بزّ بعربی جامه را گویند. (از غیاث اللغات از کشف و مؤید). جامه و متاع فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت وچلوار و جز آن می فروشد. (ناظم الاطباء) :
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب میگفت... (گلستان). مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. (گلستان).
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص 19)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود، آنکه بازی کردن بزرا دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مجموعۀ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست. (فرهنگ فارسی معین). خدو. (منتهی الارب). آب دهان. انجوغ. (ناظم الاطباء). لعاب دهان. کف دهن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بصاق. بساق. (مهذب الاسماء خطی). آب دهان. خیو. تف. خیزی. تفو. قشاء. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسمۀ چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابزار، که قریه ای است در دوفرسخی نیشابور، و عامه آنرا بزار گویند. و نسبت بدان بزاری شود. و ابواسحاق ابراهیم بن احمد بن محمد بزاری محدث منسوب به آنجاست. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
بلغت اهالی بغداد، فروشندۀ روغن. (ناظم الاطباء). روغن کتان فروش. فروشندۀ روغن بزرک. (یادداشت بخط دهخدا). اسم آنکه روغن بزور و دانه میگیرد و می فروشد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
لقب جمعی محدث و شاعر است. رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 33 و تاریخ الخلفاء ص 251 شود، نام قصبۀ گجرات در هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص 99 و 100 شود
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
احمد بن عمرو بن عبدالخالق، مکنی به ابوبکر. از حافظان و علماء حدیث و اصل وی از بصره بود، او را دو مسند است کبیر و صغیر که مسند کبیر ’البحر الزاخر’ نام دارد. وی بسال 290 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مبازجه. فخر کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
موضعی است از اعمال واسط. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده:
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.
فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.
فردوسی.
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
(گرشاسب نامه ص 130).
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای.
(گرشاسب نامه ص 204).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین.
(گرشاسب نامه ص 162).
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان.
مسعودسعد.
نه کشتی است ابریست بارانش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان.
مسعودسعد.
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.
مسعودسعد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم.
مسعودسعد.
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان.
انوری.
، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سوراخی که در آوند شراب کنند تا برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنجا که سوراخ کنند از چلیک و پیت شراب تا شراب از آن بیرون کند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آهنی که بدان سوراخ های مبزل شراب و یا سوراخ آوند شراب را گشایند. (ناظم الاطباء). سوراخی که بدان مبزل شراب گشایند. (منتهی الارب). مته که بدان پیت شراب سوراخ کنند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهوت زنان. (غیاث) :
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) :
و لاتعدو الذئاب علی نعاج
و لاتهوی البزاه الی حمام.
؟ (از سندبادنامه ص 35).
و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بازی. (یادداشت بخط دهخدا). بزاه. رجوع به بزاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزار
تصویر بزار
از ریشه پارسی بر زفروش دانه فروش فروشنده روغن بزرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاع
تصویر بزاع
چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از شش غده زیر ربان ترشح میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزان
تصویر بزان
در حال وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
((بُ))
آب دهان، ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزان
تصویر بزان
((بَ))
جهنده، جست زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان، آب دهن
فرهنگ واژه فارسی سره