جدول جو
جدول جو

معنی بریق - جستجوی لغت در جدول جو

بریق
(اِ)
درخشیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بروق. و رجوع به بروق شود.
لغت نامه دهخدا
بریق
(بُ رَ)
ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
بریق
درخشندگی وتابش برق که از ابر جهد
تصویری از بریق
تصویر بریق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برین
تصویر برین
(پسرانه)
پیشین، عریض، پهناور (نگارش کردی: بهرین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریا
تصویر بریا
(دخترانه)
واژه ایکاش (نگارش کردی: بریا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریز
تصویر بریز
(پسرانه)
محترم (نگارش کردی: بهز)
فرهنگ نامهای ایرانی
نوعی ظرف سفالی یا بلوری لوله دار و دارای دسته که در آن آب یا شراب می ریختند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ رَ قَ)
نام ماده بز است که وقت دوشیدن شیر بدان خوانند. (منتهی الارب) ، کارد (؟). (یادداشت دهخدا) :
از این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج، برائق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آنگاه که باران زمین را سربست می کند و زمین سلّه می بندد به گاو می بندند و بر زمین مرور میدهند تا زمین را کمی خارش دهد و تخمها را که قادر به روئیدن در آن زمین نیستند قدرت سر زدن و بیرون آمدن دهد، بیشتر این کار را برای زراعت پنبه کنند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چشم فراخ باز کردن و یا تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو گشادن هر دو چشم را و تیز نگریستن ، زینت دادن خانه را و منقش کردن آن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آراسته شدن و زینت گرفتن زن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سفر دور و دراز کردن، استبدادکردن در گناهان، دشوار شدن کار بر کسی. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
معرب آبری (تاج العروس) یا آبریز. ظرف سفالین برای شراب:
ابریق می مرا شکستی ربّی
برمن در عیش من ببستی ربّی.
(منسوب به خیام).
، آبدستان. (خلاص نطنزی) (مهذب الاسماء). تاموره، کوزۀ آب. کوزه:
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی بیک ابریق آب.
مولوی.
، آوند چرمین لوله دار که بدان وضو سازند. مطهره، ظرف سفالین با گوشه و دسته و لوله که بدان طهارت کنند. لولهین، آفتابه. مطهرۀ فلزّین: روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه پای حصاری خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود بغارت رفت. (گلستان) ، مشربه، گردن عود، وزنی معادل دو من. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، شمشیر نیک تابان. شمشیر روشن تابنده. (مهذب الاسماء). شمشیر بسیار درخشنده، کمان درخشان، زن صاحب جمال تابان بدن. ج، اباریق
لغت نامه دهخدا
تصویری از بریء
تصویر بریء
بیگناه پاک، بیزار برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برید
تصویر برید
نامه رسان، قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریح
تصویر بریح
خسته رنجور، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
پرچم، پارچه های که بر سر چوب کشند و علامت یک کشور باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریک
تصویر بریک
فزونی یافته همایون فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزیق
تصویر برزیق
جماعت، گروه مردم سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزق
تصویر برزق
پارسی تازی شده برزک برزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریغ
تصویر بریغ
خوشه انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطریق
تصویر بطریق
فرمانده درجه بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریم
تصویر بریم
سپیده دم، گروزه (جماعت مردم)، افسون، گله بزو میش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برین
تصویر برین
برتر، بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریه
تصویر بریه
آفریدگان، آفریده، خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروق
تصویر بروق
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبریق
تصویر تبریق
آراستگی، زیور بافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابریق
تصویر ابریق
کوزه، ضرف سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردیق
تصویر بردیق
نادان، ناآگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابریق
تصویر ابریق
((ا ِ))
کوزه، ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب، آفتابه، لولهین، مطهره، وزنی معادل دو من
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابریق
تصویر ابریق
شمشیر بسیار درخشنده، زن صاحب جمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریک
تصویر بریک
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برین
تصویر برین
متعالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طریق
تصویر طریق
راه، روش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابریق
تصویر ابریق
آبریز، آوتابه
فرهنگ واژه فارسی سره
آفتابه، لولهنگ، کوزه، مشربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد