جدول جو
جدول جو

معنی برمچیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برمچیدن
سودن، دست مالیدن، دست کشیدن به چیزی
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
فرهنگ فارسی عمید
برمچیدن(مُ وَ ءَ)
مرکّب از: بر + مچ + -یدن، لامسه کردن و دست مالیدن و سودن عضوی باشد بر عضو دیگر. (برهان)، دست را به نرمی بر بدن کسی مالیدن. (غیاث) (آنندراج)، آزمودن و تفتیش کردن با دست و سودن و خزیدن و کشیدن. (ناظم الاطباء) :
تو دلفریب جهانی بشیوۀ خوبی
ببرمچیدن یوسف ببوی یعقوبی.
لطیفی.
دو دست من و دو پای من ببینید که من من، ببسوئید، ببرمچید وبدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370)، عرک، کوهان برمچیدن تا فربه هست یا نه. (تاج المصادر بیهقی)، عروک، لموش، آن شتر که کوهانش ببرمچند تا فربه است یا نه. (السامی فی الاسامی)، غبط، برمچیدن گوسفند را تا فربه هست یا نه، یعنی گرفتن پشت گوسپند بدست و دیدن. (مجمل اللغه)، نبض، آنجا که طبیب ببرمچد از دست. (السامی فی الاسامی)، و رجوع به برمجیدن و مچیدن شود
لغت نامه دهخدا
برمچیدن
دست مالیدن به چیزی
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
برمچیدن((بَ. مَ دَ))
لمس کردن، سودن عضوی بر عضو دیگر، برماسیدن
تصویری از برمچیدن
تصویر برمچیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمایون
تصویر برمایون
(پسرانه)
برمایه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
بالا زدن آستین یا پاچۀ شلوار، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
گزیدن، انتخاب کردن، پسندیدن و جدا کردن کسی یا چیزی از میان چند تن یا چند چیز، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
درهم پیچیدن، به هم درافتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمخیدن
تصویر برمخیدن
خودسری و نافرمانی کردن، از پدر و مادر نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانند آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ لَ)
مرکّب از: بر + مج + -یدن، خزیدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ لَ)
چمیدن:
وز هوس خویش همی برچمی
بیهده ای درخور مقدار خویش.
ناصرخسرو.
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو هرگز
ولیکن با رمه هر گونه ای کاید همی برچم.
ناصرخسرو.
رجوع به چمیدن شود، بخش کردن. سهم کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ضَ)
برچدن. چیدن. رجوع به چیدن و برچدن شود، گردآلود شدن هوا بمناسبت ازدحام و تجمع مردم یا لشکر:
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
فردوسی.
ز ره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش.
اسدی.
، برآمدن. فراغت یافتن از کاری:
و چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد... ما را ولیعهد خویش کرد. (تاریخ بیهقی).
- برخاستن برچیزی، با قبول امری از انجمنی متفرق شدن. با تعهدی و دادن قولی ترک مجمعی کردن: اکنون این سر نهفته دارید تا ما تدبیر کار کنیم و بر این برخاستند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- برخاستن به،اقدام به. (یادداشت مؤلف)، برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن، ترک کردن آن. (آنندراج). دل برکندن از آن: اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. (کلیله و دمنه)، صرف نظر کردن. درگذشتن: حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهان وی که کرده بود برخاست. (تاریخ بیهقی).
از سر آن برتوانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو.
عطار.
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست. (گلستان سعدی).
- برخاستن از بیماری، شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. (یادداشت مؤلف) :
تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت
بیمار شده ملکت برخاست زبیماری.
منوچهری.
- برخاستن قیامت، آشکار شدن آشوب و فتنه. غوغا بپا شدن:
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
- ، بپا خاستن معشوقه بناز.
- برخاستن لرز از استخوان، سخت لرزیدن و ترسان شدن:
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست.
خاقانی.
، طلوع کردن. سر زدن. برآمدن. بیدار شدن. (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.
فردوسی.
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان.
فردوسی.
چو برخاست از خواب شد تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
، بالا آمدن. برجسته شدن. نهود. (منتهی الارب). متورم شدن: چون چشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی). و برخاستن چشم و تیزی و سرخی نشان آن باشد که خلطی گرم و بد بر دماغ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، روئیدن و نمو کردن. (ناظم الاطباء). حاصل شدن. نتیجه دادن:
شاها ز می گران چه خواهد برخاست
وز مستی بی کران چه خواهد برخاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش
پیداست کزین میان چه خواهد برخاست.
نورالدین زیدری.
، علم شدن. رسیدن. (آنندراج). بمنصب و جاه و مقام رسیدن. (یادداشت مؤلف). نشأت کردن. (یادداشت مؤلف) :
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
نامها و عدد ایشان با نام افراسیاب که در میانه عاریتی است زیرا که از ترکستان برخاسته است مدتی که خروج کرده بود پس از منوچهر یازده پادشاه... (فارسنامۀ ابن بلخی)، وزیدن. وزیدن گرفتن:
بیفکند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز.
فردوسی.
، حرکت کردن، برانگیختن، اغوا کردن، طغیان کردن. خروج کردن. مدعی شدن. دعوی کردن. قیام کردن. بیرون آمدن بر. شورش کردن. بمخالفت قیام کردن. برمخالفت برآمدن. (ناظم الاطباء) : مروان بن محمد بن نجران برخاست و گفت خلافت مراست و از آنجا بحمص آمد. (تاریخ سیستان). اول سپاهی که بفرستاد این بودکه محمد بن عبید... و پسران حیان آنجا برخاسته بودند سپاه صالح آنجا آمد و ایشان هزیمت کردند. (تاریخ سیستان). اندرین میانه جولاهه ای برخاست از نواحی اوق... و گروهی با او جمع شدند از غوغا. (تاریخ سیستان). آنجا مردی برخاست... نام وی محمد بن شداد... و مرزبان المجوس با گروهی بزرگ بدو پیوسته. (تاریخ سیستان).
- برخاستن برکسی، بر او شوریدن: تا مردان قسطنطین... بروی برخاستند و بکشتندش. (مجمل التواریخ)، بهیجان آمدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن دل، بهیجان آمدن آن. (یادداشت مؤلف) :
ز آرزوی روی او دلهای ما برخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای ما را این چنین.
فرخی.
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می زمیخانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
، پیدا شدن. (آنندراج). پدید آمدن.ظاهر شدن. ظهور کردن: و حسن را چون زهر دادند خواستند که او را پیش پیغامبر دفن کنند خلاف برخاست. (مجمل التواریخ).
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز باریدن ابر همچون تگرگ
ز هر گوشه برخاست طوفان مرگ.
سعدی.
- برخاستن سیل، جاری شدن آن:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن: اما زحیر راستین آن است که مقعد بگراید زودازود و تقاضای برخاستن همی باشد و هرگاه که برخیزد چیزی اندک جدا شود چندانکه از مرغی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا آماسی بود در این روده و بسبب گرانی آماس پیوسته آرزوی برخاستن پدید می آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مهیا وحاضر شدن. آماده شدن:
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
، در پیوستن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ.
اسدی.
، افزون کردن، افراشته شدن، افروخته شدن. (ناظم الاطباء).
- برخاستن بازار، بپا شدن بازار:
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
، موقوف کردن مجلس، آرام ایستادن، توقف کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ شدن. منسوخ گشتن. منسوخ شدن. برافتادن. ور افتادن: و مهتران قریش حجاج را طعام دادندی چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله و سلم آمد آن رسم برخاست. (ترجمه طبری بلعمی). اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. (گلستان سعدی)، معدوم شدن. نیست شدن: بعد از او روزگاری دراز بگذرد آنگه جهان برخیزد و برخاستن جهان را علامتهاست گفت چه علامت است گفتند یکی آنکه آفتاب از غرب برآید و دابهالارض بیاید... (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، از میان رفتن: مردی از خوارج... بخراسان و کرمان تاختنها همی کند. همه عمال آن ناحیت را بکشت و دخل برخاست و یک درم و یک حبه از خراسان و سیستان و کرمان بدست نمی آید. (تاریخ سیستان).
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون زبند جان برخاست.
خاقانی.
، دور شدن. برطرف گشتن. (آنندراج). از میان رفتن. مرتفع شدن. رفع شدن. زایل شدن. سلب شدن:
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی.
فرخی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن.
فرخی.
و کبوتر را بفرستاد (نوح نبی) تا خبر آورد نزدیک وی که عذاب برخاست و آب کمتر شد. (تاریخ سیستان). همه یک دل و یک نهاد شدند و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و کار خلافت بر وی قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی).
حجت و امر خدایست ای پسر بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل از او برخاستی.
ناصرخسرو.
آن قحط برخاست و فراخی پدید آمد یوشع بر منبر برآمدو پندها دادشان. (قصص الانبیاء). پس چون خیانت در میان آمد و مردم بصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامۀ ابن بلخی). گفتندی هرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او برخاست. (نوروزنامه). اهل دیه مر این دیه را بخریدند تا این ضریبه از ایشان برخاست و آن مال باز بدادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست.
نظامی.
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
گر حجاب از جانهابرخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.
مولوی.
پس آنگه هریکی را از اطراف بلاد حصۀ مرضی معین کردتا فتنه بنشست و نزاع برخاست. (گلستان).
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش.
سعدی.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح ازو برخاست.
سعدی.
مرا به شد آن زخم برخاست بیم
ترا به نخواهد شد الا بسیم.
سعدی.
یافتندش در آن گواهی راست
مهر بنشست و داوری برخاست.
سعدی.
روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست.
صائب.
شواهدی چند از این مصدر و ترکیب های آن ذیل ’خاستن’ آمده است. رجوع به خاستن و ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکّب از: بر + مخ + -یدن، مخالفت و نافرمانی پدر و مادر کردن و عاق و عاصی شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُوَ حَ)
مرکّب از: بر + مس + -یدن، دست گذاشتن و لمس کردن و امتحان کردن. (ناظم الاطباء)، و رجوع به مسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
خزیدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ بَ)
مکیدن. مص ّ. و رجوع به مزیدن شود: اگر نایژه که بتازی انبوبه گویند به گوش اندر نهند (برای بیرون کردن آب که بگوش اندر شده باشد) و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برمخیدن
تصویر برمخیدن
نافرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکشیدن
تصویر برکشیدن
استخراج کردن، برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برماسیدن
تصویر برماسیدن
لامسه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
لوله کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیچیدن
تصویر برپیچیدن
برهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسیدن
تصویر بررسیدن
وا رسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیدن ساز جنگ، ساز سفر کردن، تدبیر کردن، سامان دادن، کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن، انجام دادن، قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمخیده
تصویر برمخیده
عاق پدر و مادر، فرزند خودسر عاق والدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمجیدن
تصویر برمجیدن
لمس کردن دست سودن، سودن عضوی برعضو دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
برگزیدن، منتخب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
((~. دَ))
دانه چیدن، برگزیدن، جمع کردن، تعطیل کردن، منحل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
دانه چیدن، انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن، جمع آوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن، تعطیل کردن، منحل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی