جدول جو
جدول جو

معنی برقشه - جستجوی لغت در جدول جو

برقشه
(اِ)
آمیختن و خلط ساختن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
(مُ بَ قَ شَ)
تأنیث مبرقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
بقجه. رجوع به بقچه و دزی ج 1 ص 103 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
برش. خجکهای سیاه یا سپید بر اسب بخلاف رنگ آن.
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
گوناگونی و اختلاف الوان. (ناظم الاطباء)، بافته ای باشد از پشم شتر که بیشتر درویشان از آن قبا و کلاه سازند. (برهان). قسمی از پشمینه که از پشم شتر بافند. (انجمن آرا). قسمی جامۀ پشمین دستباف که از آن سرداری و قبا میکردند. (یادداشت مؤلف). این پشمینه در ایران اکنون چنان تکمیلی یافته که ملوک و امرا از آن قبا و جبه کنند. (انجمن آرا). نوعی پارچۀ ضخیم که در خراسان از پشم شتر یا کرک بز با دست بافند و از آن جامۀ زمستانی دوزند. (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای از کرک گوسفند و بسیار نفیس و اعلا که از آن جبه و سرداری دوزند، و برک بخرز و کرمان بر سایر اقسام آن ترجیح دارد. (ناظم الاطباء) :
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
قاری مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.
نظام قاری.
میکرد سرکشی برک شدّه زآن جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت.
نظام قاری.
، جامۀ کوتاهی باشد تا کمرگاه که بیشتر مردم دارالمرز (تبرستان) پوشند. (برهان) (انجمن آرا). و آنرا پشتک خوانند. (انجمن آرا). دستک. جامۀ کوتاه تا کمر که مردم مازندران و گیلان پوشند. (ناظم الاطباء) :
تو سبزپوش روی سفیدی بسان خضر
از سندست عمامه وز استبرقت برک.
کمال غیاث (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ)
مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغی است خرد سبزرنگ مانند عصفور و اهل حجاز آنرا شرشور گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سینه یا باطن سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرداگرد سینه. (مهذب الاسماء) ، پوست سینۀ شتر که در خفتن ملصق بزمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در2هزارگزی جنوب غربی قره ضیاءالدین و یکهزارگزی غرب راه قره ضیاءالدین به خوی با117 تن سکنه. آب آن از رود خانه آق چای، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ شَ)
تأنیث مرقش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرقش و ترقیش شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
دهی است جزء دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 8 هزارگزی شوسۀ تبریز به میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است و 637 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ شَ)
دهی از دهستان درب قاضی، بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کسی را به تازیانه زدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ حَ)
زشتی روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گام نزدیک زدن و سپس نگران روان شدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برقع پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوش بر روی فروگذاشتن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کاذب گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ)
برقی. آلات برقی.
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
سکه ای است متداول در میان مردم یمن و به نصف و ربع و ثمن بقشه تقسیم می شودو هر ده بقشه مساوی ربع ریال نمساوی (اتریشی) یا امامی است که آن را عمادی گویند و هر چهل بقشه مساوی یک ریال امامی است. این کلمه مأخوذ از بقجه یا بقچۀترکی است. (از النقود ص 168). و رجوع به بقچه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برشه
تصویر برشه
سپیدک خجک ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقیه
تصویر برقیه
آلات برقی
فرهنگ لغت هوشیار