جدول جو
جدول جو

معنی برقاطیس - جستجوی لغت در جدول جو

برقاطیس
(بَ)
مرکّب از: برق + الف + طیس، مغناطیس، الکترومانیتیسم. مبحثی از علم برق که از آثار مغناطیس جریان برق و تأثیرات متقابل برق و مغناطیس بحث میکند. رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برباریس
تصویر برباریس
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زرک، اترار، زارج، سرشک، امبرباریس، زراک، انبرباریس، دارشک، زراج
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بربریس. انبرباریس. (منتهی الارب). زرشک. (ابن بیطار در کلمه آارغیس). امپرباریس. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). امبرباریس. باریس. انبر. زرنگ. (تاج العروس). زرشک. (ناظم الاطباء). رجوع به بربریس و رجوع به زرشک شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
منسوب است به برزاط از قراء بغداد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب است به برقان که دهی است به خوارزم. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
احمد بن غالب یا احمد بن محمد بن غالب، مکنی به ابوبکر. ازثقات محدثان است و کتابهائی در علم حدیث تألیف کرده. وی بسال 425 هجری قمری در بغداد درگذشت. رجوع به طبقات الشافعیه ج 3 و تاریخ بغداد و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتران نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
سندل. (مهذب الاسماء) ، قی کردن. استفراغ کردن: و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، خراب کردن. اسقاط. (یادداشت مؤلف). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن: خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. (تاریخ سیستان). آن دیوار را برافکندند. (یادداشت مؤلف).
- برافکندن مالی،تلف کردن آن.
، ریختن: بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، پوشاندن بر. افکندن بر:
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی.
دقیقی.
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج.
فردوسی.
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی.
، وارد کردن:
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
- برافکندن گره، گره زدن:
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره.
فردوسی.
، بنا نهادن. ساختن. (یادداشت مؤلف) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجرۀ خوش برافکنده ست با پله.
عسجدی.
، تولید. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بالا زدن. رفع. (یادداشت مؤلف). بیکسو زدن. برداشتن:
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان.
سعدی.
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
، پایین افکندن. به پایین انداختن. فروهشتن: پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم. (ترجمه تاریخ طبری).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
نظامی.
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طرۀ طرار بنگرید.
سعدی.
، انداختن. بند کردن:
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
حصار قلعۀ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
، بشتاب فرستادن. (ناظم الاطباء). گسی کردن. براه انداختن. روانه کردن. راندن:
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی.
فردوسی.
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش.
فردوسی.
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم.
فردوسی.
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
- زبان برافکندن، سخن راندن:
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی.
ناصرخسرو.
، قرار دادن. انداختن:
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قرطاس. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام کتابی از افلاطون. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
یونانی، بمعنی محیط. (مفاتیح). فکۀ بزرگی است از آلات حیل در داخل او محوری که بدان سنگینی ها بردارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراقطیس
تصویر دراقطیس
یونانی بیخ پیلگوش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباریس
تصویر برباریس
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراطیس
تصویر قراطیس
جمع قرطاس، رخنه ها، کاغذها
فرهنگ لغت هوشیار