جدول جو
جدول جو

معنی برشلونه - جستجوی لغت در جدول جو

برشلونه
(بَ شِ لَ نَ)
بارسلون. شهری به اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 و عقدالفرید و نفخ الطیب رحله و ابن جبیر و نخبهالدهر دمشقی و فهرست ترجمه مقدمۀ ابن خلدون و بارسلون شود، نام گروهی است که بلادهای فراخ دارندملحق بحد روم. (منتهی الارب) (آنندراج). نام اممی است که صاحب بلاد واسعه باشند و همسایۀ رومند و این امت ها مسلمانند و زبانی خاص دارند که نه ترکی است و نه خزری نه بلغاری و طول مملکت آنان پانزده روز، راه است. رجوع به معجم البلدان شود:
به خزرانیان راست آراسته
ز چپ بانگ برطاس برخاسته.
نظامی.
و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 21، 258 و تاریخ گزیده و مرآت البلدان ج 1 ص 198 و معجم البلدان و مراصدالاطلاع شود، پوست روباه. (برهان). و رجوع به برطاسی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ / نِ)
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه:
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید.
فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من
ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی.
خسروی.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم.
کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی).
مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای
باشگونه بدهان باز گرفته سرنای.
لامعی گرگانی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.
ناصرخسرو.
چون طبع جهان باشگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است
آری بلخ است روستای سپاهان.
خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج).
کرا باشگونه بود پیرهن
چه حاجت بود بازگشتن بتن.
نظامی.
گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ
گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری از اندلس از اقلیم لبله. (یادداشت مؤلف). رجوع به الحلل السندسیه شود، پوست روباه: و فیه (فی سرسن) سوق لهم یباع فیه القندس و البرطاسی و السمور. (معجم البلدان). با حملهای گران از مجلوبات دیار ترک... غلامان ماهروی و کنیزکان ختائی... و دستهاء برطاسی و قاقم و سمور. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238).
شب چو زیر سمور انقاسی
کرد پنهان دواج برطاسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ نَ)
شهری به اندلس از اقالیم لبله. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
شهری کرسی ایالت ناوار قدیم
لغت نامه دهخدا
(اُ شُ نَ)
ارجیذونه. آرشیدونه. (قاموس الاعلام ترکی). شهری است به اندلس از اعمال رتیه در جهت قبلی قرطبه و بین آن دو بیست فرسنگ است. (معجم البلدان). شهری است به اسپانیا (از ایالت مالقه) ، دارای 7800 تن سکنه. و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 74 و 130 شود
ارشیدونه. شهری به اندلس از اعمال ریه قبلی قرطبه، مابین آن و قرطبه بیست فرسنگ است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالوایه. بالویه. مرغی است کوچک چند گنجشک. پرستوک. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). رجوع به بالوایه شود. ظاهراً تحریفی از بالوایه است
لغت نامه دهخدا
(بِ ذَ نَ)
مؤنث برذون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به برذون شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ نِ)
دهی است از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 592 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
شمشیر چوبین. (برهان) (آنندراج). بلونک. بلوندک. و رجوع به بلونک و بلوندک شود، سختی. (منتهی الارب). مصیبت. (اقرب الموارد). بلوی. و رجوع به بلوی و بلیت و بلیه شود، دریافت حقیقت چیزی و کشف آن. (منتهی الارب) ، ناقه ای که بر گور خداوندش بستندی که تا بمیرد، و عرب جاهلیت گمان داشتندی که صاحبش بر آن ناقه محشور خواهد شد. ج، بلایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ تُ بَ شِ لَ نَ)
بستانی به برشلونه که سی هکتار مساحت دارد. و نزدیک آن موزۀتاریخ طبیعی وجود دارد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 278)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشگونه
تصویر باشگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار