جدول جو
جدول جو

معنی برشاع - جستجوی لغت در جدول جو

برشاع
(بِ)
برشع. مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (منتهی الارب) (آنندراج). بی دل. (مهذب الاسماء). و رجوع به برشع شود
لغت نامه دهخدا
برشاع
گول، بدخوی
تصویری از برشاع
تصویر برشاع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برشان
تصویر برشان
(پسرانه)
امت
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَ عَ)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسپرک را گویند و آن گیاهی است که چیزها را بدان رنگ کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. سکنه آن 130 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کلمه مخفف برروشنان است. (یادداشت مؤلف). رجوع به برروشنان شود. امت مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان) (از آنندراج). برسان. گروه آدمیان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برشمه. تیز نگریستن. (منتهی الارب). تیز و پیوسته نگریستن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابرش، تسمه و تنگ و زین بند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ شِ)
برشاع. مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برشاع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوشت و یا چیز دیگری که ناگوارد میکند معده را موافقت نمیکند عقل را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برشام
تصویر برشام
تیز نگاهی، بذله گویی، روی درهم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشا
تصویر برشا
مردم گروزه، پرگیاه
فرهنگ لغت هوشیار