جدول جو
جدول جو

معنی برخورداری - جستجوی لغت در جدول جو

برخورداری
بهره مندی، کامیابی
تصویری از برخورداری
تصویر برخورداری
فرهنگ فارسی عمید
برخورداری
(بَ خوَر / خُرْ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 108 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
برخورداری
(بَ خوَر / خُرْ)
تمتع. بهره مندی. کامیابی. متاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). متعه. (منتهی الارب). انتفاع. (یادداشت مؤلف). بهره. حظ. (یادداشت مؤلف) : و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. (تاریخ بیهقی). که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو. (تاریخ بیهقی). و خداوند عالم را از دینداری و نیکو اعتقادی... برخورداری دهاد (فارسنامۀ ابن بلخی). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بسی از آن برخورداری نبود. (نوروزنامه). و انواع تمتع و برخورداری از مراسم جوانی و ثمرات ملک و دولت ارزانی دارد. (کلیله و دمنه). و انواع تمتع و برخورداری بدان پیوست. (کلیله و دمنه).
رفتم چو ندیدم از تو برخورداری
وز صحبت تو بسی کشیدم خواری.
(سندبادنامه).
در این گفتن زدولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد.
نظامی.
به برخورداری آمد خواب نوشین
که برناخورده بود از خواب دوشین.
نظامی.
گر تو را صد گنج زر متواری است
از همه مقصود برخورداری است.
عطار.
گه بده گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداری است از روزگار.
عطار.
هرکس که... دل و زبان با ما راست دارد مال و زن و فرزند و جان بدو ماندو آنکه خلاف اندیشد از آن برخورداری نبیند. (رشیدی).
- برخورداری دادن، امتاع. (منتهی الارب) (تاج المصادر). تمتیع. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
- برخورداری گرفتن، امتاع. استمتاع. (دهار) (ترجمان القرآن). تمتع. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). تفکه. (تاج المصادر).
- برخورداری نور چشمی، این القاب خاص بدختر نوشتن و هر دو یای تحتانی برای تأنیث دانستن محض خطاست چرا که در فارسی یا برای تأنیث هیچ جا نیامده مگر در هندی و اگر گویند برای متکلم است خصوصیت دختر نمی ماند به پسر هم ثابت میشود بهر صورت این القاب بدختر خالی از کراهیت نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- برخورداری یافتن، تمتع. استمتاع. تفکه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
برخورداری
بهره مندی، تمتع کامیابی
تصویری از برخورداری
تصویر برخورداری
فرهنگ لغت هوشیار
برخورداری
بهره مندی، کامیابی
تصویری از برخورداری
تصویر برخورداری
فرهنگ فارسی معین
برخورداری
لذت
تصویری از برخورداری
تصویر برخورداری
فرهنگ واژه فارسی سره
برخورداری
استفاده، انتفاع، بهره جویی، بهره مندی، بهره وری، تمتع
متضاد: محرومیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
بهره مند، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خوَرْ / خُرْ)
مرد خوشگذران و خوشبخت در تعیش و زندگانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ)
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد است. سکنۀ آن 390 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُرْ)
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی).
کار تو با سعادت و اقبال
وزتن و جان خویش برخوردار.
فرخی.
هنر فراوان دارد ملک خدای کناد
که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار.
فرخی.
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار.
فرخی.
پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی).
نوبهاریست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار.
ابوالفرج رونی.
ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شاه شکار.
مسعودسعد.
ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار.
مسعودسعد.
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد.
مسعودسعد.
بخدا ار کسی تواند بود
بی خدا از خدای برخوردار.
سنایی.
امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجرش لیک برخوردار بودم.
سیدحسن غزنوی.
ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند
ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار.
سوزنی.
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری.
سوزنی.
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی.
نظامی.
که ازین باغ چون شکفته بهار
که از او خواجه باد برخوردار.
نظامی.
مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی.
نظامی.
عمر بادت که هست بختت یار
باشی از عمر و بخت برخوردار.
نظامی.
شاه را در بوستان زندگی همواره باد
جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل
با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد
وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل.
خواجه محمد رشید (لباب الالباب).
تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست
زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار.
سعدی.
یا رب الهامت به نیکوئی بده
وزبقای عمر برخوردار دار.
سعدی.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم.
سعدی.
- برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) :
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد.
عطار.
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد.
مولوی.
در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن
تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل.
سعدی.
- برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن.
- برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن.
- برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم).
- برخوردار گردیدن، بهره مند شدن:
گاه گاهم ببوسه ای بنواز
تا که گردی ز عمر برخوردار.
حافظ.
برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَرْ / خُرْ)
محرومی. بی نصیبی. حرمان
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابرخورداری
تصویر نابرخورداری
بی نصیبی مقابل برخورداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
بهرهمند، کامیاب، مستفیذ، بهره ور ومتنعم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
((بَ خُ))
بهره مند، کامیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
متمتع
فرهنگ واژه فارسی سره
بهره مند، بهره ور، رستی خوار، کامیاب، متمتع، متنعم، محظوظ، مستفید، مستفیض، منتفع
متضاد: محروم
فرهنگ واژه مترادف متضاد