جدول جو
جدول جو

معنی برجوئی - جستجوی لغت در جدول جو

برجوئی(بُ)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء).
- لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف).
، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) :
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی.
خجسته (از صحاح الفرس).
مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند.
خاقانی.
برچینمش به مژگان سازم شریک احمر.
خاقانی.
چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن:
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا دام برچین زراه.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط حسن رخت چید و خط تو برچید
از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن.
؟
- برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را.
- برچیدن داس، بالا گرفتن آن.
- برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن.
، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن:
بنوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپراکند.
فردوسی.
اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب).
- برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان.
، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370).
- برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) :
رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود
خارخار دل که برچیند بلای دست او.
اشرف.
- برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) :
مرهم طلبم زسینه داغم برچین
از زهر بنالم شکرم پیش انداز.
ظهوری (آنندراج).
- برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری:
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(پُ)
هذرمه. درازنفسی. پرچانگی. روده درازی. پررودگی. وراجی. بسیارگویی. پرحرفی رجوع به پرگفتن شود.
- پرگوئی کردن، پرگفتن. بسیارگفتن. اکثار. اطناب کردن. زنخ زدن. پرچانگی کردن. روده درازی کردن. اذراع در کلام. تذرع در کلام. اسهاب. درازنفسی کردن. پررودگی کردن. وراجی کردن. بسیارگفتن. پرحرفی کردن.
- امثال:
پرگوئی به قرآن خوش است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قانون برنویی، اصل برنویی، قانونی است بدین مضمون که هر قدر سرعت حرکت یک جسم سیال (مایع، گاز) بیشتر شود فشار آن کمتر میگردد، مثل سرعت حرکت آب در یک لولۀ افقی، در قسمتهای تنگتر بیشتر است، و لهذا فشار آب در این قسمتها کمتر می باشد. بموجب این قانون، هر گاه هوا از مقابل سوراخ لوله ای که عموداً در مایعی فروبرده شده دمیده شود، مایع در لولۀ بالا میاید. عطرپاش و رنگپاش واسبابهای شبیه آنها مبنی بر این خاصیتند (مایعی که بالا می آید بصورت رشحات ظریف افشانده میشود). بالا رفتن هواپیما را نیز میتوان بوسیلۀ قانون برنویی توجیه کرد: بال هواپیما بطوری ساخته میشود که سرعت هوا برسطح فوقانی آن بیشتر از سرعت هوای زیرین است، پس فشار وارد از هوا بر سطح زیرین بال بیشتر از فشار واردبر سطح فوقانی آن می باشد، و در نتیجه هوا قوه ای بطرف بالا بر بال وارد می آورد. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به برکوت که قریه ای است از شرقید در سرزمین مصر. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرمو
لغت نامه دهخدا
(بَ ئی یَ)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان. سکنۀ آن 200 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلجوئی
تصویر دلجوئی
جوینده و تسلی دهنده دل
فرهنگ لغت هوشیار
اسفیوش بنکو (گویش شیرازی) از گیاهان تخمی است که آنرا بفارسی اسفیوش نامند بزرقطونا بنگو فسلیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرروئی
تصویر پرروئی
دریدگی، وقاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگوئی
تصویر پرگوئی
دراز نفسی، پرچانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآوری
تصویر برآوری
اجابت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
سيّدةٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
Ladyship
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
seigneurie
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
귀부인의 신분
دیکشنری فارسی به کره ای
دلجویی، سخت کوشی
دیکشنری اردو به فارسی
پرگویی، پاراگوئه
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
عزت مآب خاتون
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
মহিলার উপাধি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
heshima ya mwanamke
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
hanımefendi
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
ליידי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
貴婦人の地位
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
звание леди
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
देवि की उपाधि
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
gelar kebangsawanan wanita
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
adeldom
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
señoría
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
nobiltà femminile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
nobreza feminina
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
贵妇身份
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
tytuł damy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
титул леді
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
Ladyship
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
ยศท่านหญิง
دیکشنری فارسی به تایلندی