جدول جو
جدول جو

معنی بربالانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بربالانیدن(مُ کَ مَ)
بالانیدن. اشباب، بربالانیدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
آغالیدن، به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، ورغلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَ بَ)
اغراء. تدریب. تقریش. (منتهی الارب). تأریش. اضراء. تحریش. تحریض. تهییج. برانگیزاندن. برانگیختن. بعدها این کلمه را بجای فعل متعدی استعمال کرده اند ولی قدما از برآغالیدن تعدی را میخواسته اند. (یادداشت مؤلف). چنانچه مردم مرغان شکاری را در حالت خردی در طلب صید چیره گردانندو تعلیم دهند و برآغالانند. (تاریخ قم: 163) ، آراسته و متحلی. رجوع به آموده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ سَ)
برانگیختن. (برهان) (ناظم الاطباء). آغالانیدن. (فرهنگ فارسی معین). برآغالیدن. انگیختن. (انجمن آرا). تحریض نمودن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تحریض نمودن شخص باشد بکاری و فعلی و آنرا بعربی اغراء گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احماش. (یادداشت مؤلف). برافژولیدن. (یادداشت مؤلف). ورغلانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
رویاندن. به رویش داشتن. به برآمدن داشتن. پروردن. پرورش دادن. گوالانیدن. نمو دادن. انماء. (یادداشت مؤلف). نمو دادن. انشاء. (مجمل اللغه) : الازکا، به نشوء و نمو داشتن. بالانیدن کشت. (زوزنی) (مجمل اللغه).
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن:
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت:
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه).
- دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی:
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
، ساختن. آفریدن:
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
، فراز کردن. مقابل گشودن:
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی:
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال.
جمال الدین سلمان (آنندراج).
با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست.
سلمان.
، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز.
- رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود:
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآغالانیدن
تصویر برآغالانیدن
برآغالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
برانگیختن تحریض کردن، انگیختن، تحریض نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغلانیدن
تصویر برغلانیدن
((بَ غَ دَ))
ورغلانیدن، برانگیختن، تحریض کردن
فرهنگ فارسی معین