جدول جو
جدول جو

معنی برأت - جستجوی لغت در جدول جو

برأت
(بَ ءَ)
برائت. وارهیدگی و سلامت از گناه و عیب و جز آن. رهائی و خلاص و وارهیدگی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برائت
تصویر برائت
پاک بودن از عیب و تهمت، تنفر، تبرئه، توبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایت
تصویر برایت
التهاب کلیه، مرضی که در اثر التهاب کلیه ها بروز می کند، این اسم از نام ریچارد برایت، پزشک انگلیسی، که در سال ۱۸۲۷ میلادی مطالعاتی دربارۀ این مرض به عمل آورده گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
نوشته ای که به موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براعت
تصویر براعت
شیوایی و فصاحت در کلام، برتری یافتن در علم و فضل یا کمال و جمال
براعت استهلال: در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمات و عباراتی در دیباچۀ کتاب یا مطلع قصیده که دلالت بر موضوع کتاب یا قصیده می کند و خواننده به محض خواندن آن کلمات متوجه می شود که نویسنده یا شاعر در چه موضوعی بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بروع. (منتهی الارب). تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضیلت و کامل شدن در فضل و هنر. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از عربی براءه، نوشته ای که بدان دولت بر خزانه یا بر حکام حوالۀ وجهی دهد. (فرهنگ فارسی معین). نوشته ایکه دولت به خزانه دار خود برای دریافت وجه و جز آن حواله می کند. چک. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل ’براءه’ آرد: کاغذ نوشتۀ تنخواه که بموجب آن از خزانه زر طلب بدست می آید و بمعنی تنخواه مجاز است... و با لفظ نوشتن و کردن و دادن وگرفتن و ستدن و آوردن و زدن و شدن و راجع شدن و برگشتن و قبول ناشدن تنخواه و زر بوصول نیامدن مستعمل وبا لفظ راندن کنایه از دفتر گذراندن... (آنندراج). رقعۀ زر. (لغت محلی شوشتر). به پارسی چک خوانند و... عربی است. (انجمن آرا). حواله. حوالۀ کتبی. چک. صک. (یادداشت مؤلف). لفظ فارسی است، کاغذ نوشته ای که بموجب آن از خزانه زر بدست آید و با لفظ نوشتن و کردن و دادن و گرفتن و آوردن و زدن و شدن مستعمل. (بهار عجم، از غیاث اللغات). در عرف بازرگانان بمعنی نوشته ای که بواسطۀ آن دولت بر خزانه یا بر حکام یا تاجری دیگر حوالۀ وجهی دهد و آن را به بروات جمع بندندو آن عربی است و در اصل ’براءه’ بوده است بمعنی بری الذمه گردیدن از دین، و صواب در جمع آن ’برأات’ یا ’براوات’ است. (قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). گویندگان فارسی به اعتبار حوالۀ مکتوب هر حواله و یاوارد معنوی را نیز برات اصطلاح کرده اند:
ز اندروایی ار خواهی نجاتی
ترا باید ز جوداو براتی.
شاکر بخاری.
شد از رنج و از تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردون برات.
فردوسی.
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است
کس را نداده اند برات مسلمی.
ابوالفرج سگزی.
من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). گفت (مسعود) ما به شکار ژه خواهیم رفت... چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند پس از رفتن وی (مسعود) براتها روان شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 260).
هر عطا کاندر برات وعده افتد بی گمان
آن عطا نبود که باشد مایۀ رنج و عنا.
سنایی.
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نافش را.
خاقانی.
ز کلک مشک نثارت همه دعاگویان
بزر و سیم بخازن همی برند برات.
سوزنی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند.
نظامی.
شبی دمسرد چون دلهای بی سوز
برات آورده از شبهای بی روز.
نظامی.
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامۀ آزادی آورد.
نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام آن پس بود. (از منتخب عبید زاکانی ص 146).
- برات آزادی، خط آزادی. (یادداشت بخط دهخدا).
- برات آور، آورندۀ حواله:
درو ره نیابد برات آوری
هزار آفرین بر چنان داوری.
نظامی.
- برات بر شاخ آهو، کنایه از دروغ گفتن و وعده دروغ کردن. (برهان) (آنندراج). وعده دروغ... (ناظم الاطباء) :
ستانند شیران برای حیات
به رمح تو بر شاخ آهو برات.
ظهوری (آنندراج).
- برات بر یخ، برات بسوی یخ، کنایه از حوالۀ تنخواه بر جایی که حاصل نداشته باشد. (از آنندراج).
- برات پیروزی، حوالۀ فتح. مژدۀ نصرت:
تویی آن کز برات پیروزی
یک بیک خلق را دهی روزی.
نظامی.
- برات راجع شدن، برات برگشتن. حواله نکول گردیدن:
نیست ممکن که بصد تیغ دو دم برگردد
خط شب رنگ براتی است که راجع نشود.
(از آنندراج).
- برات به توقیع کسی راندن، با حکم و امضاء کسی حواله کردن و از دفتر گذراندن:
مگر هوای تو اصل حیات شد که بقا
برات عمر بتوقیع او همی راند.
انوری (از آنندراج).
- برات شدن، حواله شدن.
- برات شدن چیزی به دل کسی، یا به دل کسی برات شدن، به دل وی خطور کردن. الهام شدن: به دلم برات شده بود که آن شب واقعۀ خطرناکی روی میدهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- برات کسی بر یخ نوشتن، مأیوس ساختن کسی را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات). رجوع به ترکیب برات بر یخ شود.
- امثال:
زور قبض و برات نمیخواهد.
لغت نامه دهخدا
(بَ / رْ را / بِ رْ را)
اعمال نیک و خیرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ملحی که از ترکیب اسیدبوریک با یک باز حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). نمک اسیدبوریک. (از لاروس) ، سودۀ سنگ: درآن نزدیکی (نزدیکی اصطخر فارس) بر آن شکل سنگ نیست و برادۀ آن امساک خون می کند... (نزههالقلوب حمداﷲمستوفی ج 3 ص 121)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
برأت. رجوع به برأت شود.
- برائت ذمه، پاکی ذمه از وام و قرض. وارهیدگی ذمه از وام و دین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَءْتْ)
بلغت مردم یمن، کاه و تبن. (ناظم الاطباء). ج، روات یا روات. (از المنجد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بد و زشت گفتار گردیدن. بذء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدزبان شدن. بیهوده گوی شدن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شب برات، لیلۀ مبارکه نیمۀ شعبان. لیله الصک. (یادداشت مؤلف). روز چهاردهم ماه شعبان. (ناظم الاطباء). شب پانزدهم شعبان. شب چک. (فرهنگ فارسی معین) :
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات.
سنایی.
و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند و همی پندارم که این از قبل آن است که هر که اندرو عبادت کند و نیک بجای آرد، بیزاری یابد از دوزخ. (التفهیم بیرونی چ جلال همائی ص 252)
لغت نامه دهخدا
بیزاری از چیزی، رهائی از شبهه، خلاص شدن، از عیب وتهمت پاک شدن فصاحت، تفوق، روشنی، برتری، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برات
تصویر برات
اعمال نیک و خیرات
فرهنگ لغت هوشیار
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی پاک شدن از عیب و تهمت تبرئه شدن، خلاص شدن از قرض و دین رها شدن، رهایی خلاصی وارهیدگی، بیزاری دوری، پاکی، (اسم)ء ات، حواله. منشور اجازه، جمع برا، جمع براء ات براوات. توضیح در عربی کلمه مورد بحث را بصورت (براه) نویسند ازین رو عده ای از فاضلان درفارسی به تبعیت از عربی (براء ت) را صحیح دانند ولی در نسخ خطی معتبرفارسی (برائت) هم نوشته شده. یا براعت ذمه. وارهیدگی از وام رهایی از دین. بکمال رسیدن در فضل و درگذشتن از همگنان برتری یافتن در دانش و ادب و کمال و جمال، برتری تفوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایت
تصویر برایت
التهاب کلیه
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ))
نوشته ای است که به موجب آن دریافت یا پرداخت پول را به دیگری واگذار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براعت
تصویر براعت
برتری و کمال از حیث زیبایی و دانش، پاک شدن از عیب و تهمت، خلاص شدن از وام و دین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برائت
تصویر برائت
((بَ ئَ))
پاک شدن از عیب و تهمت، تبرئه شدن، خلاص شدن از قرض و دین، رها شدن، اجازه، حواله، رهایی، خلاصی، بیزاری، دوری، پاکی
فرهنگ فارسی معین
سند پرداخت، حواله، حواله پرداخت، بخشش، عطیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیگناهی، پاکی، تبرئه، معصومیت، بیزاری، تنفر، نفرت، خلاصی، رهایی، نجات، دوری، بری، اجازه، منشور، حماله، تبرئه شدن، رها شدن، مبرا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگواری، برتری، تفوق، فضیلت، کمال، بلاغت، فصاحت، شیوایی، برهمگان تفوق یافتن، به کمال رسیدن، فضیلت یافتن، کمال یافتن، غالب آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیغ و آشغال های انباشته شده در درون آبندان
فرهنگ گویش مازندرانی