جدول جو
جدول جو

معنی برازیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

برازیدنی
(بَ دَ)
درخور برازیدن. شایستۀ زیبیدن، منسوخ. دمده. ورافتاده، مغلوب و ناتوان. (آنندراج). مغلوب و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء) :
برقع عارض تو عافیت دلها برد
عافیت بار برافتادۀ دور قمر است.
سلمان (آنندراج).
، مضمحل شده. فانی شده. رجوع به افتاده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرازیدن
تصویر طرازیدن
آرایش دادن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، اصلاح کردن، برای مثال رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان / دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز (منوچهری - ۵۲)
آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، برای مثال باغ ملک تو را مباد خزان / تا در او چون بهار بگرازی (انوری - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
شایسته بودن، شایستگی داشتن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها برازد / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷ حاشیه)، زیبندگی داشتن، زیبنده بودن، نیکو نمودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
گزیدن، انتخاب کردن، پسندیدن و جدا کردن کسی یا چیزی از میان چند تن یا چند چیز، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازندگی
تصویر برازندگی
برازنده بودن، خوب و زیبا بودن، شایستگی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ)
قابل گراییدن. لایق گراییدن. رجوع بگرائیدن و گرایستن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
درخور درائیدن. رجوع به درائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ / دِ)
آرایش. پیرایش. حالت و چگونگی طرازیده. آراستگی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
چیزی که استعداد خراشیدن دارد. آنچه خراش برمیدارد. آنچه خراش قبول می کند
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
لایق و قابل تراشیدن. آنچه باید تراشیده شود. رجوع به تراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی برازنده. زیبایی، جمع واژۀ برعوم، جمع واژۀ برعومه. رجوع به برعومه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ دَ / دِ)
پسندیدگی. (ناظم الاطباء). خیره (ر / ی ر) . عمیه. قمعه. هذب. (از منتهی الارب) : از این حکم بیرون نیست هیچ کس نه ملک مقرب و نه نبی مرسل و نه برگزیده ای بواسطۀ برگزیدگی. (تاریخ بیهقی ص 307). قفوه، برگزیدگی مهمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
شایستگی.
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ)
شایستۀ آرایش. لایق آراستن و پیراستن
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ دَ)
زیبا نمودن. (شرفنامۀ منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف) ، نابود گشتن. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج). ورافتادن. هلاک شدن. منقرض شدن. قلع و قمع شدن. مستأصل شدن: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی).
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
اگر ما تدارک قصۀ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم. (تاریخ قم).
، منسوخ شدن. متروک شدن:
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند.
سعدی.
و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم).
دو کس را بهم سازگاری نماند
محبت برافتاد و یاری نماند.
باقر کاشی (آنندراج).
، دور شدن. (غیاث اللغات) (بهار عجم). بری شدن. یکسو شدن. به ترک گفتن. برطرف شدن. (ناظم الاطباء) :
هر زن که بچنگ او در افتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
، دست دادن. (یادداشت مؤلف) : ما را گریه برافتاد
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
به تبخر رفتن، بناز و تکبر و غمزه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازیدن
تصویر ترازیدن
ساختن و آراستن و زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدنی
تصویر ارزیدنی
یق ارزیدن شایسته ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازندگی
تصویر برازندگی
زیبائی، لیاقت، سزاواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراییدنی
تصویر گراییدنی
قابل گراییدن شایسته گراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازیدنی
تصویر طرازیدنی
شایسته آرایش لایق آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدنی
تصویر نازیدنی
آنکه قابل نازیدن و تفاخراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
((بَ دَ))
سزاوار بودن، شایسته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازندگی
تصویر برازندگی
((بَ زَ دِ))
شایستگی، لیاقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازندگی
تصویر برازندگی
تناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
شایستگی، آراستگی، زیبندگی، استحقاق، سزاواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبنده بودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن، پینه کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد