جدول جو
جدول جو

معنی برازیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برازیدن
شایسته بودن، شایستگی داشتن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها برازد / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷ حاشیه)، زیبندگی داشتن، زیبنده بودن، نیکو نمودن
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
فرهنگ فارسی عمید
برازیدن
(اَ دَ وَ دَ)
زیبا نمودن. (شرفنامۀ منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف) ، نابود گشتن. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج). ورافتادن. هلاک شدن. منقرض شدن. قلع و قمع شدن. مستأصل شدن: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی).
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
اگر ما تدارک قصۀ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم. (تاریخ قم).
، منسوخ شدن. متروک شدن:
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند.
سعدی.
و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم).
دو کس را بهم سازگاری نماند
محبت برافتاد و یاری نماند.
باقر کاشی (آنندراج).
، دور شدن. (غیاث اللغات) (بهار عجم). بری شدن. یکسو شدن. به ترک گفتن. برطرف شدن. (ناظم الاطباء) :
هر زن که بچنگ او در افتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
، دست دادن. (یادداشت مؤلف) : ما را گریه برافتاد
لغت نامه دهخدا
برازیدن
((بَ دَ))
سزاوار بودن، شایسته بودن
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
فرهنگ فارسی معین
برازیدن
برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبنده بودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن، پینه کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
گزیدن، انتخاب کردن، پسندیدن و جدا کردن کسی یا چیزی از میان چند تن یا چند چیز، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، برای مثال باغ ملک تو را مباد خزان / تا در او چون بهار بگرازی (انوری - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرازیدن
تصویر طرازیدن
آرایش دادن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، اصلاح کردن، برای مثال رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان / دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز (منوچهری - ۵۲)
آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ گِ رِ تَ)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن:
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.
فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
- برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
- سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن:
روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
ببریدن داشتن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ طَ)
خزیدن بسوی بالا. مقابل فروخزیدن. (یادداشت مؤلف). خزیدن به برسو. رجوع به خزیدن شود، معاش و خوراک، خوشبختی، جلال و عزت و آبرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود، کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج) ، نواختن. (یادداشت دهخدا) :
آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم
از گرمی سخن بزبانم گرفته بود.
شانی تکلو (از بهار عجم).
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
مژگان او عبث بزبانم گرفته است.
صائب (از بهار عجم).
دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند
طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟
محمدسعید اشرف (از بهار عجم).
نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام
حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
عیشم بزبان گرفته گوئی
کز خاطر غم شدم فراموش.
طالب آملی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
تفتّت. خردمرد شدن. ریزه ریزه شدن. (یادداشت دهخدا) : تمرّد، موی بریزیدن. (از دستوراللغه). و رجوع به بریزانیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ضَ)
وزیدن:
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
و رجوع به وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ بَ)
مکیدن. مص ّ. و رجوع به مزیدن شود: اگر نایژه که بتازی انبوبه گویند به گوش اندر نهند (برای بیرون کردن آب که بگوش اندر شده باشد) و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
قبول نمودن. اختیار نمودن. انتخاب کردن. (آنندراج). برگزیدن برای خود. مستخلص کردن خود را. استخلاص کردن برای خویش. غث و سمین کردن. نخبه کردن. (یادداشت دهخدا). أثر. اجتباء. (المصادر زوزنی). اجتیال. اختصاص. اختلام. (از منتهی الارب). اختیار. (المصادر زوزنی). ادّخار. اذّخار. (از منتهی الارب). استثناء. استحباب. (دهار). استخلاص. استراء. استصفاء. استنخاب. (منتهی الارب). اصطفاء. اصطناع. (المصادر زوزنی). اًصفاء. (تاج المصادر بیهقی). اعتماء. اعتیام. اقتراح. اقتراع. اقتفاء. اقتیاب. اقتیال. اًقصاء. (از منتهی الارب). اًقفاء. (المصادر زوزنی). انتجاء. انتجاب. (از منتهی الارب). انتخاب. انتخال. انتصاء. (تاج المصادر بیهقی). انتضال. انتقاء. (المصادر زوزنی). انتقار. انتقاش. انتیاق. (تاج المصادر بیهقی). اًنقاء. (از منتهی الارب). ایثار. (المصادر زوزنی). تجسّم. تجوّد. تخلیم. تخیّر. (از منتهی الارب). تخییر. (دهار). تنخّل. (المصادر زوزنی). تنقّی. (تاج المصادر بیهقی). جوله. خیر. هذب. (از منتهی الارب) :
برگزیدم به خانه تنهائی
وز همه کس درم ببستم چست.
شهید.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی.
دقیقی.
هر آن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست.
فردوسی.
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین وختن لشکری برگزید.
فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.
فردوسی.
به دشت آمد و لشکرش را بدید
ده ودوهزار از یلان برگزید.
فردوسی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد راکه صلاه باد بر او و بر آلش سلام. (تاریخ بیهقی ص 308). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت. (تاریخ بیهقی ص 308).
ز هر یک شنوپس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این.
اسدی.
سبک پهلوان صف کین برکشید
جدا جای هر سرکشی برگزید.
اسدی.
از آن همه شصت و نه مرد برگزیدند که همه شیخ بودند. (قصص الانبیاء ص 110).
همان را که خود خوانده باشی برانی
همان را کنی خوار کش برگزینی.
ناصرخسرو.
زو برگرفت جامۀ پشمینی
زو برگزید کاسۀ سوفارش.
ناصرخسرو.
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری بگفت بوقماش و بوقتب ؟
ناصرخسرو.
در شهنشاهی ترا یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود.
معزی.
از انواع حیوان... آدمی را برگزید. (سندبادنامه ص 3).
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.
نظامی.
بدی دیلم کیائی برگزیدی
تبربفروختی زوبین خریدی.
نظامی.
اجتباء، برگزیدن چیزی را برای خود. ادّثار، برگزیدن مال بسیار را. (از منتهی الارب). استخلاص،برای خویش برگزیدن. اصطناع، کسی را از بهر خویش برگزیدن. (دهار). اًصفاء، برگزیدن و ویژه کردن دوستی. اطّباء، برگزیدن چیزی یا کسی را برای ذات خود. اقتواء، برگزیدن جهت خود چیزی را. اًقفاء، برگزیدن کسی را به کاری. اًلواء، برگزیدن چیزی را برای خود. امتخار، برگزیدن از هر چیزی نیکو آنرا. انتخال، برگزیدن بهترین چیز. تخیّل، برگزیدن کسی را و دریافتن خیر ازاو. تلمّؤ، برگزیدن برای خود چیزی را. تنخّل، برگزیدن بهترین چیز. خشب، برگزیدن و جدا کردن چیزی را از چیزی. مشظ، برگزیدن شهری را. (از منتهی الارب). نبات، نبات برگزیدن. نتف، بهین چیزی برگزیدن. (دهار). نخل، برگزیدن بهترین چیز. (از منتهی الارب). نقد، بهترین چیزی برگزیدن. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ رَ / رِ دَ)
ساختن و آراستن. (آنندراج). ساختن و زینت دادن و آرایش کردن. (ناظم الاطباء). نیکو کردن، و طراز نیز گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 148 ذیل تراز، فعل امر از ترازیدن). چنانکه میدانیم در رسم الخط متأخرین به طاء مهمله می نویسند. (آنندراج) :
مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین
خامۀ رامش تراز و فرش دولت گستران.
؟ (از لغت فرس اسدی ایضاً).
، زردوزی نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به طرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ نِ دَ)
آرایش دادن. پیرایش کردن. (آنندراج). آراستن. پیراستن، راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن:
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد.
خسروی.
خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.
فرخی.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
فرخی.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.
فرخی.
اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
فرخی.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.
فرخی.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
فرخی.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری (دیوان چ 5 ص 175).
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم.
اسدی (گرشاسب نامه).
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی.
ناصرخسرو.
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من.
ناصرخسرو.
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی.
ناصرخسرو.
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
ناصرخسرو.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی.
ناصرخسرو.
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی.
ناصرخسرو.
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
ناصرخسرو.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127).
قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.
مسعودسعد (دیوان ص 261).
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب.
مسعودسعد.
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم.
مسعودسعد.
گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب.
سنائی.
آن کار را بطرازید. (چهارمقاله).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.
سیدحسن غزنوی.
از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.
خاقانی.
کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است.
خاقانی.
از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت.
خاقانی.
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
، به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن.
- طرازیدن آب، طرازکردن آب. برابر کردن آن:
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان.
ناصرخسرو.
، نیکو کردن. برازیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ترازیدن در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
فرونشاندن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ شُ دَ)
خرامیدن به ناز و به گاف فارسی نیز آمده است. (آنندراج). خرامیدن و بطور تکبر و غروررفتن و جنبیدن زن از این طرف به آن طرف با حالت غمزه و شوخ چشمی. (ناظم الاطباء). رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برازیدن. رجوع به برازیدن شود، برکشیدن. (یادداشت مؤلف) ، بزرگ شدن. بالیدن. نمو کردن:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاورنهنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
درخور برازیدن. شایستۀ زیبیدن، منسوخ. دمده. ورافتاده، مغلوب و ناتوان. (آنندراج). مغلوب و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء) :
برقع عارض تو عافیت دلها برد
عافیت بار برافتادۀ دور قمر است.
سلمان (آنندراج).
، مضمحل شده. فانی شده. رجوع به افتاده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
فردوسی.
گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت.
فردوسی.
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.
فرخی.
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.
فرخی.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر.
لبیبی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.
منوچهری.
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ناصرخسرو.
ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی.
ناصرخسرو.
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.
مسعودسعد.
تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی.
سوزنی.
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
به تبخر رفتن، بناز و تکبر و غمزه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازیدن
تصویر ترازیدن
ساختن و آراستن و زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
((فَ دَ))
افراشتن، آراستن، گشودن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
((گُ دَ))
خرامیدن، به ناز راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرازیدن
تصویر طرازیدن
((طِ دَ))
آرایش کردن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، نیکو ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
((بَ گُ دَ))
انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی معین
انتخاب کردن، اختیار کردن، پسند کردن، پسندیدن، گزینش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برازنده بودن
فرهنگ گویش مازندرانی