جدول جو
جدول جو

معنی براتک - جستجوی لغت در جدول جو

براتک
(بَ تِ)
پشته های خرد (جمعی است بی واحد). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فرمانبرداری کردن از خدای تعالی. (از اقرب الموارد) ، سود بردن: بر بی السلعه، نفقت و ربحت فیها. (از اقرب الموارد). رجوع به برّ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوشته ای که به موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتک
تصویر باتک
قاطع، بران
فرهنگ فارسی عمید
(بُ کِ)
اسم فعل است بمعنی امر. یقال فی الحرب: براک براک، ای ابرکوا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
اشتر دونده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی ازبخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 13هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابلی. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، خرما، برنج کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام شمشیر مالک بن کعب همدانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
برّان: سیف باتک، شمشیر برّان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شب برات، لیلۀ مبارکه نیمۀ شعبان. لیله الصک. (یادداشت مؤلف). روز چهاردهم ماه شعبان. (ناظم الاطباء). شب پانزدهم شعبان. شب چک. (فرهنگ فارسی معین) :
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات.
سنایی.
و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند و همی پندارم که این از قبل آن است که هر که اندرو عبادت کند و نیک بجای آرد، بیزاری یابد از دوزخ. (التفهیم بیرونی چ جلال همائی ص 252)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از عربی براءه، نوشته ای که بدان دولت بر خزانه یا بر حکام حوالۀ وجهی دهد. (فرهنگ فارسی معین). نوشته ایکه دولت به خزانه دار خود برای دریافت وجه و جز آن حواله می کند. چک. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل ’براءه’ آرد: کاغذ نوشتۀ تنخواه که بموجب آن از خزانه زر طلب بدست می آید و بمعنی تنخواه مجاز است... و با لفظ نوشتن و کردن و دادن وگرفتن و ستدن و آوردن و زدن و شدن و راجع شدن و برگشتن و قبول ناشدن تنخواه و زر بوصول نیامدن مستعمل وبا لفظ راندن کنایه از دفتر گذراندن... (آنندراج). رقعۀ زر. (لغت محلی شوشتر). به پارسی چک خوانند و... عربی است. (انجمن آرا). حواله. حوالۀ کتبی. چک. صک. (یادداشت مؤلف). لفظ فارسی است، کاغذ نوشته ای که بموجب آن از خزانه زر بدست آید و با لفظ نوشتن و کردن و دادن و گرفتن و آوردن و زدن و شدن مستعمل. (بهار عجم، از غیاث اللغات). در عرف بازرگانان بمعنی نوشته ای که بواسطۀ آن دولت بر خزانه یا بر حکام یا تاجری دیگر حوالۀ وجهی دهد و آن را به بروات جمع بندندو آن عربی است و در اصل ’براءه’ بوده است بمعنی بری الذمه گردیدن از دین، و صواب در جمع آن ’برأات’ یا ’براوات’ است. (قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). گویندگان فارسی به اعتبار حوالۀ مکتوب هر حواله و یاوارد معنوی را نیز برات اصطلاح کرده اند:
ز اندروایی ار خواهی نجاتی
ترا باید ز جوداو براتی.
شاکر بخاری.
شد از رنج و از تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردون برات.
فردوسی.
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است
کس را نداده اند برات مسلمی.
ابوالفرج سگزی.
من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). گفت (مسعود) ما به شکار ژه خواهیم رفت... چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند پس از رفتن وی (مسعود) براتها روان شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 260).
هر عطا کاندر برات وعده افتد بی گمان
آن عطا نبود که باشد مایۀ رنج و عنا.
سنایی.
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نافش را.
خاقانی.
ز کلک مشک نثارت همه دعاگویان
بزر و سیم بخازن همی برند برات.
سوزنی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند.
نظامی.
شبی دمسرد چون دلهای بی سوز
برات آورده از شبهای بی روز.
نظامی.
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامۀ آزادی آورد.
نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام آن پس بود. (از منتخب عبید زاکانی ص 146).
- برات آزادی، خط آزادی. (یادداشت بخط دهخدا).
- برات آور، آورندۀ حواله:
درو ره نیابد برات آوری
هزار آفرین بر چنان داوری.
نظامی.
- برات بر شاخ آهو، کنایه از دروغ گفتن و وعده دروغ کردن. (برهان) (آنندراج). وعده دروغ... (ناظم الاطباء) :
ستانند شیران برای حیات
به رمح تو بر شاخ آهو برات.
ظهوری (آنندراج).
- برات بر یخ، برات بسوی یخ، کنایه از حوالۀ تنخواه بر جایی که حاصل نداشته باشد. (از آنندراج).
- برات پیروزی، حوالۀ فتح. مژدۀ نصرت:
تویی آن کز برات پیروزی
یک بیک خلق را دهی روزی.
نظامی.
- برات راجع شدن، برات برگشتن. حواله نکول گردیدن:
نیست ممکن که بصد تیغ دو دم برگردد
خط شب رنگ براتی است که راجع نشود.
(از آنندراج).
- برات به توقیع کسی راندن، با حکم و امضاء کسی حواله کردن و از دفتر گذراندن:
مگر هوای تو اصل حیات شد که بقا
برات عمر بتوقیع او همی راند.
انوری (از آنندراج).
- برات شدن، حواله شدن.
- برات شدن چیزی به دل کسی، یا به دل کسی برات شدن، به دل وی خطور کردن. الهام شدن: به دلم برات شده بود که آن شب واقعۀ خطرناکی روی میدهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- برات کسی بر یخ نوشتن، مأیوس ساختن کسی را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات). رجوع به ترکیب برات بر یخ شود.
- امثال:
زور قبض و برات نمیخواهد.
لغت نامه دهخدا
(بَ / رْ را / بِ رْ را)
اعمال نیک و خیرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ملحی که از ترکیب اسیدبوریک با یک باز حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). نمک اسیدبوریک. (از لاروس) ، سودۀ سنگ: درآن نزدیکی (نزدیکی اصطخر فارس) بر آن شکل سنگ نیست و برادۀ آن امساک خون می کند... (نزههالقلوب حمداﷲمستوفی ج 3 ص 121)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ماهیی است که منقارها دارد. (منتهی الارب) (آنندراج). یک قسم ماهی که منقارها دارد. (ناظم الاطباء). ج، برک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مرکّب از: ب + راست + -ک، براسته. سمیط، آجر که بعض آن بر روی بعض دیگر قائم باشد ابوعبیده گوید همان است که بفارسی آنرا براستق گویند. (تاج العروس)، مؤلف در یادداشتی نویسد: شاید براستک همان است که امروز آنرا تیغه (دیوار تیغه ای) مینامند. و رجوع به براسته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به برات. وجه برات. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ برّکان.
لغت نامه دهخدا
تصویری از براتکش
تصویر براتکش
کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد محیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براک
تصویر براک
ماهی نوکدار از آبزیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برات
تصویر برات
اعمال نیک و خیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتک
تصویر باتک
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
جامه کهنه و مانند آن که در وجه برات مواجببمردم دهند، مردمی که در عروسی همراه داماد بخانه عروس روند
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ))
نوشته ای است که به موجب آن دریافت یا پرداخت پول را به دیگری واگذار کنند
فرهنگ فارسی معین
سند پرداخت، حواله، حواله پرداخت، بخشش، عطیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیغ و آشغال های انباشته شده در درون آبندان
فرهنگ گویش مازندرانی