جدول جو
جدول جو

معنی برآهنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برآهنجیدن
(مُ قَ سَ)
آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهنجیدن
تصویر فرهنجیدن
ادب کردن، تربیت کردن، برای مثال چنانت بفرهنجم ای بدنهاد / که ناری دگرباره ایران به یاد (فردوسی۲ - ۴۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
هنجیدن، آهنگ کردن، کشیدن، برآوردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پّر و بال برهنجد / تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
برکندن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن
بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر
بلند کردن، برافراختن
، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ / دِ رَ / رِ دَ)
مرکّب از: فرهنج + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، ادب کردن و تأدیب نمودن. (برهان) :
مرد را ار هنربفرهنجد
توسنی از تنش برون هنجد.
سنائی.
، تنبیه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنانت بفرهنجم ای بدنهاد
که نآری دگر باره ایران بیاد.
فردوسی.
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
فخرالدین اسعد.
رجوع به فرهنج و فرهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تنجیدن. رجوع به تنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ زَ)
سنجیدن:
نیک و بد بنیوش و برسنجش بمعیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست.
ناصرخسرو.
نخسبم شب که گنجی برنسنجم
دری بی قفل دارد کان گنجم.
نظامی.
و رجوع به سنجیدن شود، برندگی. تندی. تیزی. حدت. قاطعیت چنانکه گویند برش این کارد، این چاقو، این قلمتراش، این شمشیر، این خنجر و امثال آنها چگونه است ؟ یا کارد خوش برش نیست:
چون میغ رسیدی آتش آمیغ
با غرش کوس و برش تیغ.
خاقانی.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برش برنیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری در و خزف از هم جدا نساخت.
طالب کلیم (از آنندراج).
- ارۀ برش، نوعی اره. رجوع به اره شود.
، قطع. بریدن جامه برای دوختن. عمل بریدن. طرز بریدن جامه: جامۀ خوش برش. (یادداشت مؤلف).
- برش یکسره، برش دومی، برش بازپسین، انواع بریدگی هاکه در چوب پدید آرند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 صص 120- 128 شود.
- خوش برش، که به دقت و به اندازه و متناسب اجزاء پارچه قطع و سپس دوخته شده باشد.
، مقطع، قسمتی از یک ورقۀ سهم تجارتی بانک که ممکن است بچند برش تقسیم شده و هر برش آن جداگانه خرید و فروش شود. (لغات فرهنگستان) ، قطعه. پاره. بریده. تکه. شکله. (یادداشت مؤلف) : یک برش ماهی، یک قطعه و یک تکه از آن:
و آن ترنج ایدر چون دیبه دیناری
که بمالند و بمالی و بنگذاری
زوبمقراض برشی دو سه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
مرا نیست غیر از غم او خورش
ز دنیا مرا بس بود یک برش.
وحید.
، قاچ. قاش خربوزه و غیره. (غیاث اللغات از بهار عجم) : یک برش خربوزه یا هندوانه، یک قاچ از آن. (یادداشت مؤلف) ، گوارندگی. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، حدت در کار. لیاقت در انجام دادن کار. فاعلیت. زرنگی. جلدی. کارگزاری. فعالیت. سرعت عمل. حالت آدمی که کارها را زود فیصل کند. (یادداشت مؤلف) : فلان برشی ندارد (بی برش است) ، بی لیاقت است و نمیتواند کارها را از پیش بردارد. فلان کس مرد برشداری است یا مأموری برش دار است، یعنی امور را نیکو برگزارد و دعاوی را قطع و فصل کند
- بابرش، لایق و زرنگ و جلد
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن:
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
، کندن. برکندن:
باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا
بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال.
فرخی.
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن:
کمان بفکن از دست و ببر بیان
بیاهنج و بگشای بند از میان.
فردوسی.
، آختن. آهختن. آهیختن. سل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر:
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ برآهنجی از خون برود هین.
فرخی.
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری.
فرخی.
کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجرآهنجانش بحری ناوک اندازان بری.
سنائی.
، جذب کردن:
که گر سیر بر سنگ آهن ربای
بمالی نیاهنجد آهن ز جای.
اسدی.
دل پرمهر برآهنجد از تن
بسان سنگ مغناطیس آهن.
(ویس و رامین).
- درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ:
پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد او را یک بیک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
بیرون کردن. بیرون کشیدن. اخراج. (یادداشت به خط مؤلف) :
فراهنجد از بهر دین خدا
به تیغ از سر سرکشان اشتلم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَ بَ غَ تَ)
آهنجیدن:
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
ترنجیدن. رجوع به ترنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ زَ)
شکنجیدن:
ز آز و فزونی برنجی همی
روانرا چرا برشکنجی همی.
فردوسی.
و رجوع به شکنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آ خَ ذَ)
هنجیدن. گستردن:
چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
و رجوع به هنجیدن شود، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمد و شد توان نمود. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهنجیدن
تصویر برهنجیدن
گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
بیرون کردن، بدرآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
ادب کرده تادیب کردن، خوشخو کردن نیکو خصلت ساختن، دانش آموختن تعلیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهنجیدن
تصویر فرهنجیدن
((فَ هَ دَ))
تربیت کردن، علم آموختن، خوشخو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
((هَ دَ))
بیرون آوردن، کندن، برکندن
فرهنگ فارسی معین