جدول جو
جدول جو

معنی بذرقه - جستجوی لغت در جدول جو

بذرقه
(بَ رَ قَ)
راهبر و راهنمای. نگهبان.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
رهبر، راهنما، رهبری، مشایعت، در طب قدیم آب نیم گرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل به تدریج می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده،، درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
تخم.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
هنر و معرفت. (ناظم الاطباء). استعداد و قریحه. (از اشتنگاس) ، مؤنث بذی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به بذی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
جزیرۀ ذرقه، جزیره ای از جزائر بحرالبنات نزدیک مغاص لؤلؤ
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مذرق به مذرقهً، انداخت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ قَ)
ارض مذرقه، زمین رویانندۀ گیاه ذرق. (ناظم الاطباء). نعت است از اذراق: اذرقت الارض،انبتت الذرق. (از متن اللغه). رجوع به اذراق شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رُقْ قَ)
نوعی قلیه که آنرا خزیره نیز گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَوْ وُ)
ریخ زدن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). اسهال پیدا کردن
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
یا برقه، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف به وده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیۀ بن غازی به اسم ’برقه’ هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). بارقۀ تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ / قِ)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368).
گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن:
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی
هر چند بددلی که تو همراه رستمی.
ناصرخسرو.
- بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا).
- بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن:
از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق
از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ.
خاقانی.
- بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن:
چو جاه تو شدعدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیده بان.
مسعودسعد.
زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان.
مسعودسعد.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف.
حافظ.
- بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره.
- بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا).
- بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن:
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
- بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639).
- بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء).
، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
سعدی.
، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
روشنی و درخشنگدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
راهنما، مشایعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
((بَ رَ ق ِ))
راهنما، راهبر، مشایعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
((ر ِ ق ِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین
مشایعت، همراهی
متضاد: استقبال، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخگر، جرقه، شرر، شعله، وراغ، تلالو، پرتو، نور
متضاد: خاکستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد