جدول جو
جدول جو

معنی بذرق - جستجوی لغت در جدول جو

بذرق
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بذرق
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارق
تصویر بارق
برق زننده،، برق دار، درخشان، تابان، ویژگی ابر برق دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
پارچه ای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته یا حزب باشد، پرچم، علم، رایت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَرْ رَ)
لبن مذرق، شیر آب آمیخته. (منتهی الارب). مذیق. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به تذریق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
سرگین اندازنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اذرق الطائر، زرق. (اقرب الموارد) ، رمی بسلحه. (متن اللغه). نعت است از اذراق. رجوع به اذراق شود، زمین که گیاه ذرق رویاند. نعت است از اذراق. رجوع به مذرقه و اذراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُذْ ذَ رِ)
آمیزنده سرمه را با عصیر گیاه ذرق که اسپست دشتی باشد. (ناظم الاطباء) : اذرقت المراءه بالذرق، اکتحلت به. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرمه درکشیدن با اسپست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بطرقه. مقامی در نزد رومیها. (دزی ج 1 ص 94) ، باطل شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ساقط شدن حکم چیزی و ضایع گشتن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برایگان رفتن خون کسی: ذهب دمه بطلا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قطع کردن: بطل یحکی، بس کردن سخن. (دزی ج 1 ص 95)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معرب بوره. یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است: یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعه و زراوندی و این بهترین صنف بورق است. (مفاتیح). چیزی است مانند نمک. معرب بوره. (غیاث). انواع آن: بورۀ ارمنی، بورۀ زرگری، بوره خبازان و بورۀ زراوندی که بسرخی زند. بورۀ کرمانی، بورۀ مغربی و الوانش بسیاراست. (از نزهه القلوب). رجوع به بوره و بورک شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام شاعری است از عرب که وی را سراقه بن مرداس بارقی اصغر میخواندند و شرح حال وی در المؤتلف و المختلف آمدی (صص 134-135) آمده است. وی کسی است که با جریر مهاجات داشت و اخبار او در اغانی آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). در الموشح مرزبانی آمده است: از جملۀ معایبی که بر شعرجریر شمرده اند گفتار او درباره بشر بن مروان است:
یا بشر حق لوجهک التبشیر
هل غضبت لنا و انت امیر.
قد کان حقک ان تقول لبارق
یا آل بارق فیم سب جریر.
(الموشح ص 119). و رجوع به ص 120 و 126 و بارقی و سراقه شود. احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی بنقل از ابن درید در الاشتقاق (ص 282) آرد: یکی از افراد بنی بارق سراقۀبارقی شاعر بوده. وی پسر مرداس بن اسمأبن خالد بن عوف بن عمر بن سعد بن ثعلبه بن کنانه بن بارق بود که جریر او را هجاء گفت و وی را با مختار حدیثی است. (از حاشیۀ المعرب ص 301)
نام پدر قبیله ای است در یمن. (آنندراج). لقب سعد بن عدی که پدرقبیله ای است از یمن. (معجم البلدان) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). ابن درید در الاشتقاق ص 282 ذیل عنوان ’قبایل بارق و رجال آنان’ آرد: بارق سعد بن عدی بن حارثه بود و ازاین رو وی را بارق خواندند که به کوه بارق در سراه فرودآمد. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301)
باوق. یارق. یاروق. بخشی ختایی. معلم و مربی فرزند غازان بود:... و چون پنج ساله شد (فرزند غازان) اباقاخان او را به بارق بخشی ختایی سپرد تا او را تربیت کند و خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 8). و رجوع به همین کتاب ص 10 شود
ذوبارق همدانی. لقب جغونه بن مالک. (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نهری است در باب الجنه در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است. (از تاج العروس) (معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برق.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تخم.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
هنر و معرفت. (ناظم الاطباء). استعداد و قریحه. (از اشتنگاس) ، مؤنث بذی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به بذی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ذُرْ را)
باطل. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، بهره، تنگی عیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدحالی. سخت گذرانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسراف کردن. اتلاف کردن. ولخرجی کردن. (از دزی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ)
راهبر و راهنمای. نگهبان.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رِ)
بذرقه. راهبر و راهنما و نگاهبان. (منتهی الارب). بدرقه و نگاهبان. (ناظم الاطباء). بدرقه. بذرقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بذرقه شود، پناه یافته و امان داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بذق
تصویر بذق
راهنما، که، سبک رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرق
تصویر ذرق
شبدر خودرو اسپست دشتی از گیاهان پیخال سرگین پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذرقطونا
تصویر بذرقطونا
بنگو اسپغول از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
پرچم، پارچه های که بر سر چوب کشند و علامت یک کشور باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذوق
تصویر بذوق
جمع ذوق، راهنمایان، کهان، سبک رفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذر
تصویر بذر
دانه، تخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
((رِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرق
تصویر بیرق
((بِ رَ))
پرچم درفش، جمع بیارق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برق
تصویر برق
درخش، کهربا، روشنایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بذر
تصویر بذر
دانه، تخم
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچم، درفش، رایت، علم، لوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد