پیرامون دهان از طرف بیرون. (از برهان قاطع). پیرامون دهان. (ناظم الاطباء). پتفوز. (حاشیۀ برهان چ معین) : عاریت داده پدر سبلت و ریش و بدپوز به بخارا شده هنگام صبی علم آموز. سوزنی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 165).
پیرامون دهان از طرف بیرون. (از برهان قاطع). پیرامون دهان. (ناظم الاطباء). پتفوز. (حاشیۀ برهان چ معین) : عاریت داده پدر سبلت و ریش و بدپوز به بخارا شده هنگام صبی علم آموز. سوزنی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 165).
اندرون دهان. (از برهان قاطع) (از آنندراج). اندرون دهان و پیرامون دهان و گوشه های لب و زنخ. (ناظم الاطباء). بتفوز. پتفوز: دایه ای کو طفل شیرآموز را تا به نعمت خوش کند بدفوز را گر ببندد راه آن پستان برو برگشاید راه صد پستان برو. مولوی. زین گذر کن ای پدر نوروز شد خلق از اخلاق خوش بدفوز شد. مولوی (مثنوی) ، ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش: زین واسطه خاک بدگهر را کان در شاهوار بینید. نظامی. هیچ صیقل نکو نیارد کرد آهنی را که بدگهر باشد. سعدی (گلستان). گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد. حافظ
اندرون دهان. (از برهان قاطع) (از آنندراج). اندرون دهان و پیرامون دهان و گوشه های لب و زنخ. (ناظم الاطباء). بتفوز. پتفوز: دایه ای کو طفل شیرآموز را تا به نعمت خوش کند بدفوز را گر ببندد راه آن پستان برو برگشاید راه صد پستان برو. مولوی. زین گذر کن ای پدر نوروز شد خلق از اخلاق خوش بدفوز شد. مولوی (مثنوی) ، ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش: زین واسطه خاک بدگهر را کان در شاهوار بینید. نظامی. هیچ صیقل نکو نیارد کرد آهنی را که بدگهر باشد. سعدی (گلستان). گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد. حافظ
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) : تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه آسمان خورشید و مه را برترازومیزند. مخلص کاشی (آنندراج)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) : تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه آسمان خورشید و مه را برترازومیزند. مخلص کاشی (آنندراج)