جدول جو
جدول جو

معنی بدزا - جستجوی لغت در جدول جو

بدزا
سخت زا
متضاد: خوش زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدا
تصویر بدا
کلمه ای که هنگام تهدید و ترساندن کسی می گویند مثلاً بدا به حالش
در احکام اسلامی، پدید آمدن رای جدید برای خداوند، پیدا شدن رای دیگر در کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلا
تصویر بدلا
بدیل، مردمان شریف و کریم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
بوی افزار، موادی که به عنوان چاشنی در غذا ریخته می شود، از قبیل فلفل، زردچوبه، دارچین و مانند آن، بوزار، بوافزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
شرارت و بدکرداری.
لغت نامه دهخدا
نود استیر باشد، بموجب قرارداد زراتشت بهرام و هر استیری چهار مثقال است، (برهان)، وزنه ای که معادل است با نود استیر و هر استیری چهار مثقال است، (ناظم الاطباء) (دمزن) (آنندراج) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بیاد آمدن مطلبی. بخاطر آوردن چیزی که از پیش نبود. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کلمه افسوس یعنی دریغا بدکرداری او. ضد خوشا. (ناظم الاطباء). از عالم خوشا بمعنی بسیار بد. (آنندراج). بدا چیزی، بئسما. (ترجمان القرآن جرجانی). بدا بحال من، وای بر من. بدا بحال کسی... وای کسی که...، وای بر کسی که... (یادداشت مؤلف) :
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود کنج تن آسانی.
خاقانی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پلیدی رقیق.
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ / سَ)
به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار: و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. (تاریخ بیهقی). صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند... دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. (تاریخ بیهقی). همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. (تاریخ سیستان).
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
افزاری است کفش گران را. (آنندراج). گاوۀ کفاشان. (ناظم الاطباء) ، بددوخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بزی ̍. کجی پشت، نزدیک سرین و یا مشرف شدن وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت یا بیرون آمدگی سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ورزو. (یادداشت مؤلف).
- گاو برزا، گاو نر. گاو زراعت. گاو که برای شخم کردن است: بگیرند شحم حنظل و بوره از هریکی دودانگ، ماذریون و نشادر از هریکی دانگی همه را به زهرۀ گاو برزا بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با روغن زیت کهن با زهرۀ گاو برزا بکام و زبان بمالند، پرورش کننده. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وزا. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به بزیدن و وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار وشایسته
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بدیل، والایان جمع بدل بدیل شریفان کریمان، جمع بدل بدیل شریفان کریمان
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار شدن رائی که قبلاً نبوده است، هویدا شدن ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
((بِ سَ یا سِ))
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دشمن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که راه رفتن را به درستی انجام نمی دهد، راه بد و ناهموار
فرهنگ گویش مازندرانی
بدزد، امر به دزدیدن
فرهنگ گویش مازندرانی