جدول جو
جدول جو

معنی بدبدرقه - جستجوی لغت در جدول جو

بدبدرقه
(بَ بَ رَ قَ / قِ)
که خوب بدرقه نکند. مقابل خوش استقبال: فلانی خوش استقبال و بدبدرقه است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
رهبر، راهنما، رهبری، مشایعت، در طب قدیم آب نیم گرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل به تدریج می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدبده
تصویر بدبده
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمان، کرک، وشم، سمانه، کراک، ورتیج، سلویٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدبده
تصویر بدبده
کسی که وام خود را ندهد یا در دادن آن مسامحه و تاخیر می کند، بدحساب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رِ قَ)
ظاهراً از بدرقه (بدرقه) گرفته شده که گویا مسافران و کاروانیان را بدرقه می کرده و از حکومت مشاهره می گرفته اند: ذکر مال عمال و اهل نزول در نواحی قم، دراصل از برای اصحاب سیارات و بدارقه به قم قسمتی کرده اند. (تاریخ قم ص 165). و برزیگران و اربابان را، به مشاهره و پایمزد بدارقه، و قسمتهایی الزام و تکلیف نمی کردند. (تاریخ قم ص 186). و رجوع به بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ / قِ)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368).
گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن:
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی
هر چند بددلی که تو همراه رستمی.
ناصرخسرو.
- بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا).
- بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن:
از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق
از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ.
خاقانی.
- بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن:
چو جاه تو شدعدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیده بان.
مسعودسعد.
زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان.
مسعودسعد.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف.
حافظ.
- بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره.
- بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا).
- بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن:
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
- بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639).
- بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء).
، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
سعدی.
، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ دِهْ)
در تداول عامۀکسی که وامهای خود را به آسانی نپردازد. آن که مال قرض گرفته را به آسانی ادا نکند. بدمعامله. غریم سوء. بل ّ. مقابل خوش حساب، خوش معامله. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ دَ / دِ)
بلدرچین. کرک. سلوی ̍. سمانی. سمانه. ورتیج. بودنه. سماری. قتیل الرعد. (یادداشت مؤلف) ، طاقت، غایت چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : بینی و بینک بده،ای غایه و مده. (لسان العرب از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
راهنما، مشایعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدبده
تصویر بدبده
کسی که وام خود را ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
((بَ رَ ق ِ))
راهنما، راهبر، مشایعت
فرهنگ فارسی معین
مشایعت، همراهی
متضاد: استقبال، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبدک، بلدرچین، کرک
فرهنگ واژه مترادف متضاد