جدول جو
جدول جو

معنی بدال - جستجوی لغت در جدول جو

بدال
(بَدْ دا)
آنکه غله فروشد و مردم آن را بقال گویند و در لغت بقال آن را گویند که تره فروشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غله فروش. مأکولات فروش، و این همان است که عوام بغلط بقال گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بقال شود، آنکه قمار نیک نداند باختن. آنکه دغل کند در بازی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بدال
(اِ)
مبادله. (المصادر زوزنی). چیزی را با چیزی بدل کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مبادله شود
لغت نامه دهخدا
بدال
دانه فروش خواربار فروش
تصویری از بدال
تصویر بدال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
مردم شریف، صالح و نیکوکار، مردان خدا، در تصوف اوتاد، بدیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
قرار دادن چیزی به جای چیز دیگر، بدل کردن، عوض کردن، در علم زبانشناسی عوض شدن حرفی با حرف دیگر به دلیل ساده شدن تلفظ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
یکی از شعرای فارسی از مردم اصفهان. تاریخ حیات وی معلوم نیست. ابتدا دکان عطاری داشت و بواسطۀ عشق دیوانه شده سه سال در اصفهان سر و پا برهنه میگردیده، پس از آن به تبریز رفته پنج سال با ارامنه معاشرت داشته و در میکده ها بسر برده و عاقبت بعبادت و طاعت رغبت کرده و دوازده سال سجاده نشین شده است
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
بدل کردن. تاخت زدن. دگش کردن. بجای چیزی گرفتن یا دادن یا گذاشتن، قرار دادن حرفی بجای حرف دیگر برای دفع ثقل و سنگینی، یکی از اقسام نه گانه وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بدل یا بدیل. عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. این قوم بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل کواکب نهاده عارفند و از اسماء، اسماء صفات دارند. و از علامات آنان یکی این است که فرزند یا فرزند نرینه نیارند چنانکه یکی از ایشان موسوم به حمادبن سلمه بن دینار هفتاد زن کرد و او را از هیچیک فرزندی نیامد. کسانی که عدد ابدال را هفتاد دانند بر آنند که چهل تن در شام و سی دیگر در سایر بقاع ارض باشند. و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند دو قطب و یک فرد نیز با این هفت است و هر اقلیم از اقالیم سبعه به یکی از آن هفت قائم است و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل خلیل و حافظ اقلیم اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان اقلیم دوم و سومی بدل هارون و پاسبان اقلیم سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار اقلیم چهارم و پنجمی را بدل یوسف بن یعقوب و حارس اقلیم پنجم و ششمین را بدل عیسی بن مریم و حامی اقلیم ششم و هفتمین را بدل آدم بوالبشر و موکل اقلیم هفتم گمان برند. هفت مرد. هفت مردان. اخیار. مردان نیک. (دستوراللغه). نیک مردان. مردان خدا. هفت تنان. سرهنگان درگاه حق و غیره:
تیر بلا بدیدۀ ابدال درنشاند
بارگران بسینۀ احرار برنهاد.
حمیدالدین بلخی.
یک مه از سال چنان بودم کابدال نبود
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر.
فرخی.
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد دل ابدال.
فرخی.
هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
هم ز دال سر زلف تو فغان ابدال.
فرخی.
همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هر چه حرام است حذر.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
بر بت بسجده درون بد سرش
چو ابدال پیش جهان داورش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ابدال را بدعوت نیک تو دستها
برداشته چو پنجۀ سرو و چنار باد.
مسعودسعد.
عنانگیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را هم عنان بینی.
سنائی.
عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل
می پرد تا ظل سدره میل میل.
مولوی.
دیو بنموده ورا هم نقش خویش
او همی گوید ز ابدالیم پیش.
مولوی.
شنیدم که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم.
سعدی.
، نجیب. شریف. کریم. بخشنده. جمع واژۀ بدل:
زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.
منوچهری.
زین سخن پادشاه صاحب مال
خنده ای کرد و گفت ای ابدال.
مکتبی.
و چنانکه از بعض شواهد فوق مشهود است در تداول فارسی از کلمه ابدال گاه جمع و گاه مفرد اراده کنند. عزبن عبدالسلام رساله ای در رد قائلین بوجودابدال کرده و دلیلها بر عدم صحت این اعتقاد آورده است و البته حق هم با اوست.
- کوچک ابدال، مرید. مرید خردسال. مرید جوان. و رجوع به همین ماده در لغت نامه شود
جمع واژۀ بدل و بدل. و نیز ابدال جمع بدیل آمده است چون بدلاء.
- ابدال اسماء، اسماء مبهمه. اسماء مضمره. خوالف
لغت نامه دهخدا
تصویری از بداه
تصویر بداه
دنبلان از غارچ ها، بیابان، اندیشه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بدروز وبدبخت، کسی که حالش بدباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدان
تصویر بدان
به آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخال
تصویر بخال
مرد سخت بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
پایچه دست اندر زیرکرد و ازار بند استوار کرد و پایچه های ازار راببست بداغ پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگل
تصویر بدگل
زشتروی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بدیل، والایان جمع بدل بدیل شریفان کریمان، جمع بدل بدیل شریفان کریمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
بدل چیزی، عوض، هر چیزی به جای دیگری باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذال
تصویر بذال
بسیار بذل کننده بخشنده سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهال
تصویر بهال
زناشویی، هم آغوشی گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوال
تصویر بوال
شاشریز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحال
تصویر بحال
خوشحال، تندرست، سعادتمند، مناسب الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدال
تصویر پدال
وسیله ای شبیه رکاب که در ماشینها در زیر پا قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقال
تصویر بقال
کسی که حرفه اش خوار وبار فروختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطال
تصویر بطال
مرد نا چیز و معطل و بی کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعال
تصویر بعال
جماع کردن، زناشوئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغال
تصویر بغال
اشتر بان استر بان جمع بغل استران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
تغییر دادن، عوض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداغ
تصویر بداغ
ترکی شاخه گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
((اَ))
جمع بدل یا بدیل، نیکان، صالحان، که جهان به برکت وجود ایشان برپاست، نجیبان، شریفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
((اِ))
عوض و بدل کردن، قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی، یکی از اقسام نه گانه وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
همتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جدال
تصویر جدال
کشمکش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابدال
تصویر ابدال
جایگزینی، دگردیسی، غلندران
فرهنگ واژه فارسی سره
ابرار، اخیار، اوتاد، اولیاء الله، صلحا
فرهنگ واژه مترادف متضاد