جدول جو
جدول جو

معنی بداطوار - جستجوی لغت در جدول جو

بداطوار
(بَ اَ طْ)
بدرفتار. بدسلوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
عاقبت، انجام، آخر کار، برای مثال من خوب مکافات شما بازگزارم / من حق شما باز گزارم به بتاوار (منوچهری - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطوار
تصویر اطوار
طورها، پنجاه و دومین سورۀ قرآن کریم ها، مکی ها، دارای ۴۹ آیه ها، کوه ها، جمع واژۀ طور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَطْ)
جمع واژۀ طور. (ناظم الاطباء) (ترجمان ترتیب عادل ص 67). جمع واژۀ طور، یک بار. قال اﷲ تعالی ’خلقکم اطواراً’ قال الاخفش: ای طوراً نطفه و طوراً علقه و طوراً مضغه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ طور، بمعنی تاره، یقال: اتیته طوراً بعد طور، یعنی یک بار پس از بار دیگر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(بَدْ)
بدگمان و بدخیال.
لغت نامه دهخدا
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار،
عنصری،
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار،
ناصرخسرو،
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری،
ناصرخسرو،
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دارای باب و فصل و مرتبت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ اُغُرْ)
بداغر. رجوع به بداغر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج). کفل. امیل. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سیّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
مسعودسعد.
شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای...خواره زن، صبری.
سوزنی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عاقبت. انجام. آخر کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). در آخر. سرانجام:
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شمانیز گذارم به بتاوار.
منوچهری.
اثری مانده از آن داغ بتاوار مرا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بِدْ دا)
بدل آباد. دهی از بخش حومه شهرستان خوی است که 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مانند بال، شبیه بال، بسان بال
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شاهوار. از آن شاهان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
بادخایه را گویند. (آنندراج). بادخایه است یعنی فتق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 159). رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخایگی، غری، بادخور، فتق و دبه خایگی شود.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سوار. (ناظم الاطباء). اسپ سوار. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
به لغت تنکابن جوشیصا است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
آخر کار، عاقبت کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطوار
تصویر اطوار
روشها، طریقها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
((بِ))
شغل، کار سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطوار
تصویر اطوار
جمع طور، حال، وضع، در فارسی، حرکات و رفتار بی مزه
فرهنگ فارسی معین
هرزه، حشری، شهوت ران، هیز، ناپاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدحال، بیمار، کسل، مریض، ناخوش، ناخوش احوال
متضاد: سالم، سرحال، قبراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادا، ژست، قر، ناز، اشکال، انحا
فرهنگ واژه مترادف متضاد