جدول جو
جدول جو

معنی بخور - جستجوی لغت در جدول جو

بخور
رنگ خاکستری سیر، تیره رنگ، هر چیزی که به رنگ خاکستر باشد
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ فارسی عمید
بخور
بخار آب گرم، در پزشکی دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند، هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می ریزند
بخور مریم: در علم زیست شناسی گل نگون سار
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ فارسی عمید
بخور
دارای اشتهای زیاد برای غذا، با اشتها، پرخور
بخور و نمیر: مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تامین می کند، خوراک اندک
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ فارسی عمید
بخور
(بِ / بُ خَوْر / خُرْ)
بسیارخوار. مقابل نخور: آدم بخوری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بخور
(بَ)
آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غیره. عطریات سوختنی. (از غیاث اللغات). هرچه بدان بوی کنند. (مهذب الاسماء). بوی افروخته. (زمخشری). چوب عود و مشک و عنبر و میعه و مصطکی و کندر و جز آن که بر روی آتش ریزند تا بوی خوش پراکنده گردد. (ناظم الاطباء). واحد بخورات است و آن ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش ریزند معطر کردن هوا را. (یادداشت مؤلف). ج، ابخره، بخورات. (از اقرب الموارد). بخور ترکیبی است که از کندر و صمغ و سایر عطریات می سازند وکیفیت ساختنش مسطور است. و استعمال نمودن آن جز در بیت اﷲ در جای دیگر جایز نبود و فقط کاهنان می بایست آنرا بر مذبح طلایی بسوزانند... و برای سایر خدایان نیز بخور می سوزانیدند. (قاموس کتاب مقدس) :
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.
فرخی.
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من.
منوچهری.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.
منوچهری.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای. (تاریخ بخارا).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.
خاقانی.
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.
خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی.
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش.
نظامی.
گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب.
نظامی (هفت پیکر ص 113).
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 183).
بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.
حافظ.
خوشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم.
نظام قاری (دیوان 99).
- بخور انداختن، بخور بر آتش نهادن تا بوی خوش دهد:
نمای جلوه و بر تربتم عبیر افشان
گشای دامن و بر آتشم بخور انداز.
باقر کاشی (از آنندراج).
در کنشت رسید وقت انداختن بخور و کندر بر آتش. در اندرون هیکل خدا اندررفت و در وقت بخور انداختن، همه خلق نماز می کرده اند. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از مؤلف).
- بخورانگیز، بخورانگیزنده. بوجودآورندۀ بوهای خوش:
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری.
نظامی.
- بخور دادن، بر مایعی جوشان یا سخت گرم عرضه داشتن عضوی را و گاه بمعنی دود دادن نیز بکار برند یعنی عرضه کردن عضو بر دود چیزی خشک برآتش افکنده. بخور کردن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). -
لغت نامه دهخدا
بخور
هر چیزی که برنگ خاکستر باشد
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ لغت هوشیار
بخور
((بِ یا بُ))
هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد، صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است، در فارسی، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد، بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ فارسی معین
بخور
((بُ خُ))
رنگ خاکستری سیر، هر چیز به رنگ خاکستر
تصویری از بخور
تصویر بخور
فرهنگ فارسی معین
بخور
در زندگی امروز ما کمتر بخور می کنیم مگر در سالنهای زیبائی که اختصاص به خانم ها دارد یا در بیمارستاها برای معالجه برخی امراض ریوی یا پوستی. گاه اتفاق می افتد که کندر و اسفند در آتش می افکنیم. در مورد اسپند در حرف الف نوشته ام ولی به طور کلی این نوع بخور کردن و دود کردن نشانه هر چیز می تواند باشد. یا بیم و هراس گنگ و مبهمی که در مورد آینده خویش داریم و یا گویای شهرت طلبی و زیاده خواهی است و تمایل شدید به محبوب بودن و مورد توجه دیگران قرار گرفتن که البته تشخیص آن با خود خواب بیننده است. ما کندر و اسفند را از بیم چشم زخم حسودان و بد چشمان به آتش می افکنیم و به طور سنتی معتقدیم که سوختن اسفند در آتش اثر بد را زائل می کند و در خواب نیز می تواند معرف نگرانی باشد از آینده و موقعیتی که داریم و این موقعیت را به حق یا به نا حق به دست آورده ایم. چنان چه خانمی این خواب را ببیند از حسادت بیمناک است. اگر دختر و پسر جوانی ببینند که در خواب بخور می کنند یا چیزی در آتش می افکنند که بخار ایجاد می کند و یا دود به وجود می آورد مورد توجه قرار می گیرند و خودشان نیز به شدت شائق این هستند که انتخاب شوند. این خواب را بیشتر دختران دم بخت می بینند. در خواب به طور کلی بخور کردن چیزهای خوشبو نیکو است و اثر آن به اندازه بوی خوشی است که در عالم رویا استشمام می شود یا احساس می کنیم که به مشام می رسد. ابن سیرین می گوید بخور کردن در خواب مالی است که از کسی به بیننده خواب می رسد و مقدار آن به میزان بوی خوش بخارات است. باز هم ابن سیرین از جابر مغربی نقل می کند که اگر در خواب احساس کنید بخور بوی ناخوش دارد تعبیرش خلاف تعبیر بالا است. یعنی سودی نمی برید بل که تلاش بی ثمر انجام می دهید. در یک خواب نامه معتبر فرانسه هم نوشته شده که بخور کردن گویای خود خواهی بیننده خواب است و این که می خواهد مطرح باشد و دیگران درباره او به خوبی حرف بزنند. این حالت نا خود آگاه است و در بیداری بیننده خواب به این خود خواهی اعتراف ندارد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیور
تصویر بیور
(دخترانه)
بی بهره، عدد میلیون در ریاضی (نگارش کردی: بوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
وزآن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
گل و آب سیاه تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد؟
مسعودسعد.
پس نشان داد کآن درخت کجاست
گفت از آن آبخور که خانی ماست.
نظامی.
نیست در سوراخ کفتار ای پسر
رفت تازان او بسوی آبخور.
مولوی.
، روزی. قسمت. نصیب:
ترسم که برآید ز جهان آبخور من
کز شهر برآورد جهان آبخور تو.
قطران.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
خواست دلم تا که بمسجد شود
کابخورش جانب میخانه برد.
؟ (از فرهنگ جهانگیری).
، ظرفی که بدان آب خورند. سقایه:
پیراهنت دریده و استاد درزیی
چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی.
رشیداعور.
- آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ رَ / رِ)
ظرفی که در آن بخور ریزند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخمور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود، بخور کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفور
تصویر بفور
با عجله، فوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغور
تصویر بغور
فرو فرستاره، بارش پیاپی، زرد شدن گیاه از باران بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقور
تصویر بقور
جمع بقر، گاوان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بثر، پروش ها جمع بثر جوشها و دانه های ریز که روی پوست ظاهر گردد تاولها و جوشهای کوچک چرکی بر روی اعضا مختلف جوش ها دانه های چرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیور
تصویر بیور
عددی معادل ده هزار
فرهنگ لغت هوشیار
یک نوع شیشه که از ترکیب سیلیکات دوپتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیر
تصویر بخیر
بخوبی وخوشی، بسلامتی وتندرستی، بعاقبت وسر انجام نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخود
تصویر بخود
بخویش، خویشتن، باختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختور
تصویر بختور
دارای بخت صاحب بخت و دولت بختیار خوش اقبال
فرهنگ لغت هوشیار
گازی است که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا بر اثر حرارت از مایعات یا جامدات بهوا رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکور
تصویر بکور
صبح کردن، بامداد رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بحر، دریاها جمع بحر دریاها. یا بحور عروض. مقیاسهای اوزان عروضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخور
تصویر بشخور
نیم خورده آب چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشور
تصویر بشور
نفرین، دعای بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزور
تصویر بزور
پارسی تازی شده، جمع بزر، برزها جمع تخمها تخمهای سبزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسور
تصویر بسور
غلبه نمودن، روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برور
تصویر برور
باردار ومیوه دار، مثمر
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخورک
تصویر بخورک
ارژن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخور
تصویر آبخور
((خُ))
سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور، قسمت، نصیب، موی اضافی سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باور
تصویر باور
اعتماد، ایمان، یقین، عقیده
فرهنگ واژه فارسی سره