جدول جو
جدول جو

معنی بخندی - جستجوی لغت در جدول جو

بخندی
(بَ خَ دا)
بخنداه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بخنداه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخردی
تصویر بخردی
باخردی، هوشمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
بالاترین قسمت چیزی، اوج،
بلند بودن مثلاً بلندی دیوار، بلند و دراز شدن،
شدت مثلاً بلندی صدا،
کنایه از ارزش، اهمیت مثلاً بلندی مقام، کنایه از خوبی،
همراهی مثلاً بلندی بخت، دراز و طولانی بودن مثلاً بلندی شب،
مکان مرتفع مثلاً بلندی های البرز،
طول، ارتفاع مثلاً قد درخت به بلندی چهارمترمی رسید
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رَ)
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.
فردوسی.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
فردوسی.
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.
فردوسی.
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.
فرخی.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
(از نوروزنامه).
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.
نظامی.
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.
نظامی.
طبیعت شودمرد را بخردی.
سعدی.
- نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ژَ)
نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری) ، کم کردن. (آنندراج)، فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن، قطع کردن، تمام کردن، صرف نظر کردن:
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.
فردوسی.
همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.
فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.
اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
اسدی.
بهرۀ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.
خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی (گلستان).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه دیاتسارون ص 282).
، به مجاز سیر شدن از کسی:
چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
- بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به:
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش.
فردوسی.
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.
فردوسی.
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی.
فرخی.
دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
اگر جبۀ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بْرَ / بِ رَ)
نوعی مشروب الکلی. (یادداشت دهخدا). مشروب الکلی قوی که از تقطیر شراب یا تفالۀ انگور ساخته میشود و بهترین نوع آن کنیاک است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. سکنۀ آن 1062تن. آب آن از قنات و چشمه سار. محصول آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آن جاجیم، گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بژندی
تصویر بژندی
نامرادی بیچارگی تنگی معیشت، دردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
خردمندی، هوشمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
علو، بالایی، مقابل پستی، کوتاهی، ارتفاع، درازی، طول، بزرگی، عظمت، قله (کوه)، نجد، مقابل غور، اوج، ذروه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ارتفاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ارتفاعٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
Loftiness, Tallness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
hauteur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
altezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ukuu, urefu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
возвышенность , высота
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
Erhabenheit, Größe
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
височина , висота
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
wyniosłość, wysokość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تعالی، ارتفاع
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
بلندائی , لمبائی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
উচ্চতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
yücelik, uzunluk
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
altura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
고상함 , 키 큼
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
高尚 , 高さ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
רָמוּת , גָּבוֹהַּ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
高贵 , 高度
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
kebesaran, tinggi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ความสูง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
verhevenheid, lengte
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
altivez, altura
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ऊंचाई , ऊँचाई
دیکشنری فارسی به هندی