جدول جو
جدول جو

معنی بخقاء - جستجوی لغت در جدول جو

بخقاء
(بَ)
مؤنث ابخق. زن یک چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عوراء. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بخق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابخر. تفناک، پاره پاره کردن: و او را بزخمهای پیاپی وضربهای بی محابا بخش کردند و جان او را که حشاشۀ مکرمت بود بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بخشیدن. عطیه کردن. عطا کردن:
همه بخش کرد آنچه بد بر سپاه
سراپرده و خیمه تخت و کلاه.
فردوسی.
چو بر گل گران بدره ها بخش کرد
همه رنگ رخسارشان رخش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بقنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی (بوستان).
، مقدر کردن. تقدیر کردن. نصیب دادن:
از آن بخش کایزد بکرده ست پیش
نه کم گردد از رنج روزی نه بیش.
اسدی.
جهاندار بخشی که کرده ست پیش
از آن بخش کمتر نگردد نه بیش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بُ خَ)
جمع واژۀ بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زفتان. (یادداشت مؤلف) : چشمهای بخلاء در مغاک افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 325). و رجوع به بخیل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زنی که در چشم خانه وی گوشت پاره ای رسته باشد. ج، بخص. (ناظم الاطباء). و رجوع به بخص و ابخص شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث أبلق. پیسه. (منتهی الارب). آنچه درو سیاهی و سپیدی باشد. (از اقرب الموارد). ج، بلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابلق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قا)
بدخوی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: ’امراه خبقاء’، زن بدخوی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ فَ)
درآمیختن با زنی که شرم فراخ دارد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بقی ً، بقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقاء
تصویر بقاء
((بَ))
زیستن، زندگانی کردن، پایدار ماندن، دوام
فرهنگ فارسی معین