جدول جو
جدول جو

معنی بخصوص - جستجوی لغت در جدول جو

بخصوص
(بِ خُ)
مخصوصاً. خصوصاً. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خاص شده، خاص، ویژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصوص
تصویر خصوص
موضوع، مبحث
به خصوص، به ویژه، مخصوص کسی یا چیزی بودن
به خصوص: به ویژه، خاص، ویژه مثلاً رفتار به خصوص
فرهنگ فارسی عمید
(بُ / بَ عَ)
لاغر و حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آثارفرود آمدن قوم که بعد رفتن باقی ماند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است دیگر بشرقیه و همان است خصوص الساده بمصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خرابات. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، جمع واژۀ خص ّ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به ’خص’ در این لغتنامه شود، مخصوص هر چیز و هر شغل. (از ناظم الاطباء). باب. باره. ویژه. (یادداشت بخط مؤلف) :
امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر
ثنای سید مرسل نبی محترم گردد.
سعدی.
- بخصوص، بویژه. مخصوصاً. (ناظم الاطباء).
- بخصوصه، بویژه. مخصوص.
- خصوص در منطق، در نزد اهل منطق خصوص اطلاق میشود بر قضیۀ مخصوصه اعم از آنکه قضیۀ مخصوصه حملیه باشد یا شرطیه.
- خصوص در نزد صوفیان، احدیت هر شی ٔ که آنرا متعین از شی ٔ دیگر می کند ’خصوص’ می نامند. (از تعریفات جرجانی).
- خصوص در نزد علمای اصول، خصوص را اهل اصول لفظی می دانند که بوضع واحد وضع برای ’واحد’ یا ’کثیر محصور’ شود و چنین لفظی خاص نامیده میشود. اینکه گفتیم ’بوضع واحد’ مراد از واحد چیزیست اعم از ’واحد شخصی’ چون زید که آنرا ’خصوص العین’ می گویند و ’واحد جنسی’ چون حیوان که ’خصوص الجنس’ می گویند و ’واحد نوعی’ چون انسان که آنرا ’خصوص النوع’ می نامند. و اما کلمه ’کثیر’ شامل بر تثنیه و جمع و منکر و عام و اسم عدد است و با قید ’محصور’ منکر و عام از تعریف خارج می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- خصوص فلان چیز، ویژۀ فلان چیز. فقط آن چیز نه چیز دیگر.
- خصوص و عموم مطلق، نسبت بین دو کلی اگر بوجهی باشد که در هر مصداقی اگر یکی صدق کرد دیگری صدق کند دون عکس، می گویند بین این دو کلی نسبت ’خصوص و عموم مطلق’ است.
- خصوص و عموم من وجه، هرگاه نسبت بین دو کلی بوجهی باشد که یکی از دو کلی بدون دیگری فی الجمله صدق کند، می گویند بین این دو نسبت خصوص و عموم من وجه است.
- در خصوص، در باب. درباره. (از ناظم الاطباء).
- علی الخصوص، بطور اختصاص. مخصوصاً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خاص کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) : و مخصوص ساخت او را به رسم های برگزیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). از برادران و خواهران مستثنی شدم و مزید تربیت و ترشح مخصوص... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 49). گفت که:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست.
ظهیر فاریابی.
هوا به لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. (سندبادنامه ص 12).
- آدم مخصوص، نوکر و گماشته. (ناظم الاطباء).
- جای مخصوص، کنار آب و فرناک و بیت الخلا. (ناظم الاطباء).
- دوست مخصوص، مصاحب و همدم. (ناظم الاطباء).
- مخصوص بودن، اختصاص داشتن و نسبت داشتن. (ناظم الاطباء).
- مخصوص کردن، اختصاص دادن. متعلق ساختن. برگزیدن. خاص کردن و ممتاز داشتن:
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.
سعدی.
- مخصوص گردانیدن، خاص گردانیدن: پادشاه بر اطلاق، اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 65). داوود را... با منقبت نبوت بدین ارشاد وهدایت مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 6). او را به عنایت و هدایت و توفیق خود مخصوص گردانید. (تاریخ قم ص 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
طائری است. بلنصی. جمع آن بر خلاف قیاس، یا بلنصی واحد است و بلصوص جمع، و یا بلنصی اسم جمع است، و یا بلنصی ماده است و بلصوص نر، یا بالعکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلص. بلصی. و رجوع به بلص شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
چیزی، یقال: مااصبت منه بهصوصاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قلیل از چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ)
مخصوصاً. خصوصاً. بویژه: و جملۀ نواحی درختستانست و انواع میوه ها و برخصوص درختان جوز. (فارسنامۀ ابن بلخی). و درختان خرما و برخصوص انار... (فارسنامه). واز همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند و برخصوص عرب دست درازی بیشتر میکردند. (فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَتْ تُ)
مصدر دیگری است در ’خص’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). خاص کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خصوص
تصویر خصوص
خاص کردن، ویژه ساختن خرابات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خاص کرده شده، ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعصوص
تصویر بعصوص
لاغر، خرد، استخوان سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
((مَ))
خاص، ویژه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصوص
تصویر خصوص
((خُ))
ویژه ساختن، خاص بودن، گزیدگی، ویژگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصوص
تصویر مخصوص
خود ویژه، ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خصوص
تصویر خصوص
ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره